بوي مشک آيد چو بويم آن دو زلف مشکبار
من به قربان سر زلفي که آرد مشک بار
عيد قربانست و ناچارم که جان قربان کنم
گر ز بهر عيد قرباني ز من خواهد نگار
هر که را سيمست قرباني نمايد بهر عيد
من که بي سيمم نمايم عيد را قربان يار
يک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم يقين
کاو کنار از من چو گيرد از جهان گيرم کنار
سرو خيزد از کنار جوي و هر ساعت مرا
از غم آن سرو قامت جوي خيزد از کنار
روي او نورست و خويش نار و من زان نار و نور
گه فروزم همچو نور و گاه سوزم همچو نار
خط او مورست و مويش مار و من زان مار و مور
گه بدن کاهم چو مور و گه به خود پيچم چو مار
خار خار مار تار زلف او دارم به دل
بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار
تار زلفش زاده الله دام مکرست و فريب
ترک چشمش صانه الله مست خوابست و خمار
بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب
سجده بر خورشيد کردن هست هندو را شعار
هست رومي روي و زنگي موي از آن رو هر نفس
يا خيال روم دارم يا هواي زنگبار
بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازين
کان دو مار از جان من روزي برانگيزد دمار
تا به کي قاآني از عشق بتان گويي سخن
هر چه بت در سينه داري بشکن ابراهيم وار
دست زن بر دامن آل پيمبر تا تو را
در کنار رحمت خود پرورد پروردگار
معرفت آموز تا ناجي شوي در راه عشق
ور نه ندهد سود اگر حاجي شوي هفتاد بار
در طواف کعبه دل کوش اگر جويي نجات
کز طواف کعبه گل بر نيايد هيچ کار
صدر و قدر ار خواهي اندر راستي کوش آنچنان
کاعتمادالدوله گشت از راستي صدر کبار
بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غيث ملک
فخر دنيا ذخر دين کان کرم کوه وقار
هم به جسم ملک عدلش را خواص عافيت
هم به چشم فتنه پاسش را مزاج کوکنار
روز مهر او ز صحرا عنبرين خيزد نسيم
گاه خشم او ز دريا آتشين جوشد بخار
چون قضاي آسماني حکم او بي بازگشت
چون نعيم ناگهاني جود او بي انتظار
صعوه او باز صيد و پشه او فيل کش
روبه او شيرگير و کبک او شاهين شکار
حمله آرد شير شادروان او بر خصم او
راست پنداري روان دارد چو شير مرغزار
قدرش از رفعت چو اوج چرخ نايد در نظر
جودش از کثرت چو موج بحر نايد در شمار
اي ميان خلق عالم در سرافرازي علم
چون ميان سبزه زاران قد سرو جويبار
مدحت اندر گوش سامع بانگ وحي جبرئيل
جودت اندر طبع سائل فيض ابر نوبهار
تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان
تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار
آفرينش را مرادي جز تو اندر دل نبود
فضل يزدان بر مراد دل نمودش کامگار
امر تو چون نور بي رنج قدم آفاق گرد
حکم تو چون وهم بي طي زمين گيهان سپار
با سموم سطوتت حنظل چکد از نوش نحل
با نسيم رحمتت سنبل دمد از نيش خار
آب و آتش را بهم دادست عدلت دوستي
خواهي ار برهان قاطع نک حسام شهريار
تا نگويي کار خصمت از شرف بالا گرفت
مشت خاکي هست از آن بالا رود همچون غبار
بر سر پيکان چوبي نام عزمت گر دمند
نوک آن پيکان کند از صخره صماگذار
بر فراز موج دريا نقش حزمت گر کشند
موج دريا جاودان چون کوه ماند استوار
افتخار عالمي گر چه درون عالمي
چون روان در پيکر و دانش به مغز هوشيار
نوک کلکت آن کند با چشم بدخواهان که کرد
توک تير تهمتن با ديده اسفنديار
دين و دولت رانشايد فرق کرد از يکدگر
بسکه پيوستست از عدلت به هم چون پود و تار
گرچه يکسر اختيار کارها با راي تست
در ولاي شاه و در بخشش نداري اختيار
ورچه سررشته قرار عالمي در دست تست
سيم و زر در دست فياضت نمي گيرد قرار
تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست
خواند نتواند جهان را هيچ کس بي اعتبار
تا که مغناطيس را ميليست پنهاني به طبع
کز يمين قطب گه مايل شود گاه از يسار
ميل مغناطيس الطافت به هر جانب که هست
زايسر و ايمن به هر کس از يمين بخشد يسار
تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدي
تا قيامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار