بوده جاي يک جهان جان اين قباي شهريار
کآمد اينک زيور اندام صاحب اختيار
جسم يک سرباز اندر يک جهان جان چون کند
جز که خواهد يک جهان جان از خدا بهر نثار
بخردان گويند جاي جان پاک اندر تنست
ور کسي پرسد ز من گويم ندارم استوار
زانکه من تن بينم اندر يک جهان جان جاي گير
راستي قول حکيمان را نباشد اعتبار
چشم يک تن روشني جست ار به بوي پيرهن
چشم خلقي گشت روشن زين قباي شهريار
اين قبا گويي سپهر چارمين بودست از آنک
بوده در وي آفتاب عالم آرا را قرار
يا بهشت جاودان بودست زيرا کاندرو
بوده طوبايي که هستش فضل و رحمت برگ و بار
يا نه همچون عرش اعظم جايگاه جبرئيل
يا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار
پاي تا سر آفرينش را همي ماند ملک
وين قبا بودست ملک آفرينش را حصار
آنکه گفتي بر تن هستي نمي گنجد لباس
کاش ديدي اين قبا بر جسم شاه کامگار
اين قبا را آسمان ابره است و گيتي آستر
شهپر جبريل پود و پرتو خورشيد تار
کرم هر ابريشمي را هست قوت از برگ توت
کرم اين اطلس کرم پودست و قوتش افتخار
کرم اين خارا همانا بوده کرم هفت واد
کاردشير بابکان از هيبتش جستي فرار
مرد نساجي که ديباي قباي شاه بافت
حور و غلمان هر دو از جنت دويدند آشکار
آن ز بهر پود زلف خويشتن دادش به دست
وين براي تار جعد خود نهادش در کنار
پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش
پرتو خواجه است گويي اين قباي شاهوار
اين قبا را في المثل بندي اگر بر چوب خشک
چوب گردد سبز و خرم همچو سرو جويبار
دوش گفتم اين قبا از شأن گردون برترست
جبر محضست اينکه بخشد شه به صاحب اختيار
عقل گفتا اختيار و جبر يکسو نه که هست
کمترين سرباز شه سالار چرخ و روزگار
آب ششپير آمد از سوي امير ملک جم
از قباي پيکر خود شه فزودش اعتبار
اين قبا گويي بود تشريف عمر جاودان
کز پي آب بقا بگرفت خضر از کردگار
چون قبا قلب بقا آمد پس اين آب بقاست
زان که بهر آب بخشيدش خديو نامدار
گر به قدر آنکه آب آورد يابد آبرو
آبرو جايي نماند بلکه در رخسار يار
پارسايان نيز مي ترسم که تر دامن شوند
زان همه آبي که جاري کرده است از هر کنار
فضل شاه و التفات خواجه از وي نگسلد
چون ز گيتي پرتو خورشيد و مه ليل و نهار
گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشاي خويش
گه نشان گوهر آگين گاه تيغ شاهوار
گاه بخشد خواجه اعظم مر او را خاتمي
کش توانم خواند از مهر سليمان يادگار
تا به گيتي فضل يزدان را نيارد کس شمرد
باد همچون فضل يزدان عمر خسرو بيشمار