در ستايش امير بهرام صولت معتمد الدوله منوچهر خان فرمايد

با فال نيک و حال خوش و بخت کامگار
از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
در زير ران من فرسي کافريده بود
اوهام را ز پويه او آفريدگار
شخ بر و که نورد و جهانگرد و گرم سير
کم خسب و پرتوان و زمين کوب و رهسپار
کز پي نگارم آمد و تنگم عنان گرفت
با چشم اشکبار و دو گيسوي مشکبار
در زير مه فراشته از سيم ساده سرو
بر برگ گل گذاشته از مشک سوده تار
مويي به بوي سنبل و رويي به رنگ گل
قدي به لطف طوبي و خدي به نور نار
گيسوي تابدارش همسايه بهشت
زلفين عنبرينش پيرايه بهار
لعلش پر آب بي مدد نور آفتاب
چشمش به خواب بي اثر برگ کوکنار
بر سرو ماه هشته و بر ماه غاليه
بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار
بر زهره رخش مه و خورشيد مشتري
از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار
در روي و موي او چو اسيران روم و زنگ
دلهاي داغ ديده قطار از پي قطار
گيسو گشود و مغزم از آن گشت عنبرين
عارض نمود و چشم از آن گشت لاله زار
چنگي زدم به زلفش و از تار تار او
چون تار چنگ خاست بسي نالهاي زار
وز هر شکنج او که گشودم به خاک ريخت
چندين هزار سلسله دلهاي بيقرار
وانگشتهاي من چو زره گشت پر گره
از پيچ و تاب و حلقه زلفين آن نگار
القصه نارسيده لب شکوه باز کرد
و آن طبله طبله مشک پريشيد بر عذار
گفت اي نکرده ياد ز ياران و دوستان
اين بود حق صحبت ياران حق گزار
باري چو روي داد ندانم که بي سبب
مسکين دلم شکستي و بستي ز شهريار
اين گفت و از تگرگ بپوشيد لاله برگ
وز نرگسش چکيد به گل دانهاي نار
بيجاده را گزيد به الماس شکرين
ياقوت را مزيد به لولوي شاهوار
از ده هلال مريخ انگيخت از قمر
وز خون ديده بست ده انگشت رانگار
از جزع بست دجله سيماب بر سمن
وز اشک ريخت سوده الماس در کنار
گفتم بتا مموي و پريشان مساز موي
کز مويه ترسمت که چو مويي شوي نزار
اشک تو انجمست و رخت مهر و کس نديد
کانجا که هست مهر شود انجم آشکار
ديدم بسي که خيزد از جويبار سرو
نشنيده ام که خيزد از سرو جويبار
پروين بروز مي ننمايد ترا چه شد
کايدون بروز خوشه پروين کني نثار
جراره از چه پوشي بر ماه نوربخش
سياره از چه پاشي بر مهر نور بار
باري قسم به جوشن داود و مهر جم
يعني به زلفکان تو وان لعل آبدار
کز هر چه در جهان گذرم در هواي تو
الا ز خاکبوسي صدر بزرگوار
سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست
ديباچه جلالت و عنوان اقتدار
صدري که بر يسار وي افلاک را يمين
بدري که از يمين وي آفاق را يسار
هر چيز در زمانه به هستيت مفتخر
جز ذات وي که هستي از آن دارد افتخار
بر خاک شوره تابد اگر نور روي او
خور جاي خار رويد از خاک شوره زار
يک نااميد در همه گيتي نديده چرخ
کاو را نکرده فضل عميمش اميدوار
دوران به دور دولت او جويد اختتام
گيهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار
گيتي به عدل شامل او گشته معتصم
هستي به ذات کامل او جسته انحصار
اي چون سپهر قصر جلال تو بي قصور
وي چون وجود لجه جود تو بي کنار
تن را هواي مهر تو چون عمر سودمند
جان را سموم قهر تو چون مرگ ناگوار
چون ذات عقل پايه جاهت بر از جهت
چون فيض روح مايه جودت بر از شمار
بذل تو بي قياس چو ادوار آسمان
فضل تو بي حساب چو اطوار روزگار
در پيش خصم تيغ تو سديست آهنين
برگرد ملک حزم تو حصنيست استوار
عدلت به کتف ماه ز کتان نهد رسن
حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار
ناگفته داني آرزوي طفل در رحم
ناديده يابي آبخور وحش در قفار
از خاک گاه جود تو زرين دمد شجر
وز آب روز مهر تو مشکين جهد بخار
خصم ترا به دهر محالست برتري
جز آنکه خاک گردد و خاکش شود غبار
اي بر زمين طاعت تو چرخ را سجود
وي در نگين خاتم تو ملک را مدار
وقتي بران شدم که به ديوان رقم کنم
ز اوصاف تيغ جان شکرت بيتکي سه چار
ننوشته نام تيغ تو کز نوک کلک من
جست آتشي که تا به فلک رفت ازان شرار
هي سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هي آب مي زدم به وي از شعر آبدار
زاندام اهل زنگ سياهي برون رود
گر آفتاب تيغ تو تابد به زنگبار
روزي نسيم خلق تو بر مغز من وزيد
پر شد کنار و دامنم از نافه تتار
چون نام همت تو برم از زبان من
در خوشه خوشه ريزد و دينار باربار
چون وصف مجلس تو کنم خيزد از لبم
آواز چنگ و نغمه ناي و نواي تار
کوهيست همتت که چو بحرست موج خيز
بحريست رحمتت که چو کوهيست پايدار
يا حبذا ز تيغ تو آن پاسبان بخت
کز وي اساس دولت و دينست استوار
گاهش چو عقل در سر گردنکشان مقر
گاهش چو روح در تن کند او زان قرار
نبود شگفت اگر ملک الموت خوانمش
از بسکه هست چون ملک الموت جان شکار
جز مور جوهرش که به کين اژدها کش است
ناديده در زمانه کسي مور مارخوار
ويحک ز چارباغ سپاهان که سعي تو
کردش چنان که آيدش از هشت خلد عار
داغ جنان و باغ جنانست ساحتش
ز ازهار گونه گونه وز اشجار پر ثمار
باغ زرشک تا تو دورويي ز رشک خلد
روي از سرشک خونين دارد ز رشک وار
خون گردد از زرشک مصفا و خون چرخ
در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
صدرا خدايگانا ده سال بي توام
جان بود دردمند و جگر خون و دل فکار
منت خداي را که بديدم به کام دل
بازت به صدر قدر ظفرمند و بختيار
تا خاص و عام گاه بلندند و گاه پست
تا شيخ و شاب گاه عزيزند و گاه خوار
از چهر نيکخواه تو بادا شکفته گل
در چشم بد سگال تو بادا خليده خار
تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه
تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار
هر کاو که هفت و هشت کند با تو در جهان
باکيد نه سپهر سه روحش بود دوچار