با فال نيک بهر زمين بوس شهريار
آمد ز ملک جم سوي ري صاحب اختيار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهي خواجه خداوند حق گزار
سالي دو پيش ازين که شد آشفته ملک جم
وز هم گسيخت سلسله نظم آن ديار
ملکي که بود جمع تر از خال گلرخان
چون زلف يار گشت پريشان و بيقرار
از اهتمام خواجه پي دفع شور و شر
فرمانرواي ملک جمش کرد شهريار
از خواجه بار جست و سبک بار بست و رفت
بي لشکر و معاون و همدست و پيشکار
ني ني خطا چه رانم همراه خويش برد
هرچ آفريده در دو جهان آفريدگار
زيرا که بود قايد او بخت خواجه يي
کز جود او وجود دو گيتي شد آشکار
بس کارهاي طرفه به شمشه نمود کش
يک سال گفت نتوان بر وجه اختصار
ليک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد
کز ناميه است خرمي سرو جويبار
خود سنگريزه کيست که بي معجز رسول
گويد سخن چو مرد سخن سنج هوشيار
بي عون ايزدي چکند دور آسمان
بي زور حيدري چه برآيد ز ذوالفقار
اوج و حضيض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سيل ز ابرست در بهار
آن راکه خواجه خواند فرزند خويشتن
گر ناظم دو گيتي گردد عجب مدار
باري به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشيد
حصني که بد بروج فلک را درو مدار
انهارکند و برکه و کاريز و جوي و جر
بستان فزود و قريه و پاليز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحميل نان فروش
بخشيد باج برف و تکاليف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزيز کرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوي به هر زمين
و آورد پيشه ور زو دهاقين ز هر کنار
از بسکه ساخت چيني از دود غصه گشت
چون ديگ کاسه سر فغفور پر بخار
کان کند و کوره بست وفلز جست و باغ ساخت
سرو و نهال کشت و درختان ميوه دار
سد بست و که شکست و بياورد سوي شهر
ششپير راکه هست يکي رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد ميل ره فزون
گه غار کوه کرد و گهي کوه کرد غار
گه کوه را شکافت چو شمشير پادشه
گه دشت را چو خنگ ملک کرد کوهسار
کوهي را که راز گفتي در گوش آسمان
چون سنگريزه در تک جوبينيش قرار
غاري که پاي گاو زمين سوديش به فرق
بر شاخ گاو گردون يابيش رهسپار
سدي سديد در دره يي بسته کاندرو
وهم از حد برون شدنش نيست اقتدار
صد ميل راه کرده ترازو به يکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههاي چند که جم کند و زير خاک
ماند از براي آب دو چشمش در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتي تليست هر يک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهي رساند و کرد
مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
مزدور وار رفت به هر چاه و کارکرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آري کدام مزد بهست از رضاي شه
وز التفات خواجه و تأييد کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تيشه زد به خاک
چشم زمين ز سوز درون گشت اشکبار
يوسف شنيده ام که به چه گريه مي نمود
او بود يوسفي که چه، از وي گريست زار
يکبار رفت يوسف مصري اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
يوسف به چاه رفت و زان پس عزيز شد
او خود عزيز بود که در شد به چاهسار
فرقي دگر که داشت ز يوسف جز اين نبود
کاو شد به جبر در چه و اين يک به اختيار
وز حکم خواجه ساخت به شيراز اندرون
چندين بناکه کردن نتوانمش شمار
حصني رفيع ساخت به بالاي آسمان
حوضي عميق کند به پهناي روزگار
از قصرها که هر يکشان رشک آسمان
وز باغها که هر يکشان داغ قندهار
گويي کشيده شهرش افلاک در بغل
گويي گرفته راغش جنات در کنار
باري پس از دو سال که از هجر خواجه شد
چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
پيکي ز ره رسيد که زي ملک خاوران
جيشي کند گسيل شهنشاه کامگار
وان خواجه بزرگ خداجوي شه پرست
همت به کار برده پي دفع نابکار
با خويش گفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضيض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شير خوارگيم تربيت نمود
تا روزي اينچنين که شدم گرد و شيرخوار
سربازي از سپاه خديو جهان بدم
بي نام و بي نشان و تهي دست و خاکسار
وايدون ز لطف خواجه به جايي رسيده ام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربني خشک و عاقبت
ز اقبال او شدم چو گل سرخ کامگار
ايدر که گاه بندگي و روز خدمتست
بايد به عز خواجه کمر بستن استوار
بردن پي بسيج سپاه ملک به ري
اسب و ستور و بختي و اسباب کارزار
اين گفت و برنشست و به ري رفت و سرنهاد
بر خاکپاي خواجه و زي شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بيرون شکفته روي
زانسان که از خلاص زر سرخ خوش عيار
کرد از پي بسيج سفر صرهاي زر
چون نقد جان به پاي غلامان شه نثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چار صد هيون زمين کوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنين
کاول خورند مور و سپس قي کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از براي جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتيش داد همايون به دست خويش
چون نوک کلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامه يي که گفتي جبريل بافته
از زلف و جعد حوري و غلمانش پود و تار
هم داد شه به دست خودش يک درست زر
يعني چو زر درست شود بعد ازينت کار
وز خواجه يافت عاطفتي کز روان بدن
وز باد فرودين گل و از ابر مرغزار
از کردگار عقل و ز عقل شريف نفس
وز نفس پاک پيکر و از هوش هوشيار
وز آب تازه ماهي و از سيم و زر فقير
وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفي بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرتضي اويس وز نور قمر شمار
يا حاجي از ورود حرم درگه طواف
يا ناجي از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نايب نبي و او به خدمتش
برچيده است ساعد همت اسامه وار
هرک از اسامه جست تخلف رسول گفت
نفرين بدو در است ز خلاق نور و نار
آري ضمير خواجه محک هست وز محک
نقدي که خالصست فزون جويد اعتبار
امروز در عوالم هستي ز نيک و بد
رازي نهفته نيست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوي طفل در رحم
ناديده يابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هر گنج سيم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برگ و بار
پيريست زنده دل که جوانست تا به حشر
زو بخت شهريار ظفرمند بختيار
شاه جهانگشاي محمد شه آنکه هست
جانسوز تيغش ازملک الموت يادگار
اي خسروي که تا به دم روز واپسين
ذکر محامدت نتوانم يک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمي که در سم اسبت شود غبار
يا همچو آب ميل صعود آن زمان کند
کاجزاي جسمش از تف تيغت شود بخار
يا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو
اين يک رود به نيزه و آن يک رود به دار
پيوسته باد آتش تيغ تو مشتعل
تا حاسد شرير ترا سوزد از شرار