در تهنيت تشريف پادشاهي و مدح عليخان والي گويد

باد ميمون اين بهين تشريف شاه کامگار
بر عليخان آن مهين فرزند صاحب اختيار
شه بود خورشيد و او ماهست و اين تشريف نور
دايم از خورشيد گيرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و اين تشريف در
تربيت از بحر يابد درج در شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فيض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانه زاد خويش را هر کس به طبع
اين عجب نبود گر او را دوست دارد شهريار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زين رهش دارد گرامي بخت شاه نامدار
رسم ديرينست کز ميل طبيعت کودکان
دوست مي دارند همسالان خود را بيشمار
اي شبستان ظفر را طفل بختت نو عروس
وي گلستان کرم را ابر دستت آبيار
کوه با حزم تو چون فکر حکيمان تيزرو
باد با عزم تو چون کريمان استوار
دوش کردم حيرت از دستت که چون ريزد گهر
عقل گفتا غافلي کاو بحر دارد در جوار
ماه آن چرخي کش آمد عرش اعظم زير دست
شبل آن شيري که بود از شيرخواري شيرخوار
سرو آن باغي کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحري که از وي بحر عمان شرمسار
وصف گرزت دي نوشتم خامه ام شد ريز ريز
مدح خلقت دوش گفتم خانه ام شد مشکبار
يادي از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامي از تيغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسي خواهد که عزرائيل را بيند به چشم
گو ببيند جان، شکر تيغ تو را در کارزار
ور حکيمي وهم را خواند مجسم بنگرد
گو ببيند بد سير خصم ترا گاه فرار
دشمن از زور تو مي ترسد نه از شمشير تو
زور بازوي علي مرحب کشد نه ذوالفقار
گشته تيغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اينکه لاغر مي شود بسيار خوار
کي بوده کاستاده بينم مر ترا پيش پدر
همچو خرم گلبني در پيش سرو جويبار
کي بود کز يزد آيي نزد مير ملک جم
نصر و فتح از پيش و پس يمن، از يمين يسر، از يسار
گرچه دوري از پدر نزديک جان بنشاندت
گر به نزديکان شاه از دور سازي جان نثار
هم مگر کز خواجه دوري مهر او نزديک تست
آري او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگي کن تا خداوندي کني کز بندگي
مر علي را داد تشريف ولايت کردگار
جهد کن در کوچکي تا چون پدر گردي بزرگ
سعي کن تا همچو او در کودکي يابي وقار
خدمت شاه جوان کن تا شود بختت جوان
پند پيرانست اين کز عجز خيزد اقتدار
آهن از آسيب پتک و کوره گردد تيغ تيز
زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عيار
سرفرازي راز سربازي طلب زيرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازيش آشکار
تا جهان باقيست شاهنشه جهانبان باد و تو
زير ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآني بآني اين سخنها آفريد
چون خلايق را به امري قدرت پروردگار