اي همايون صورت ميمون شاه کامگار
يک جهان جاني که جان يک جهان بادت نثار
صورت روح الاميني يا که تمثال وجود
روضه خلد بريني يا که نقش نوبهار
ماهتابي زان فروغت افتد اندر هر زمين
آفتابي زان شعاعت تابد اندر هر ديار
ماه مي گفتم ترا گر ماه بودي تاجور
مهر مي خواندم ترا گر مهر بودي تاجدار
چرخ بودي چرخ اگر بر خاک مي گشتي مقيم
عرش بودي عرش اگر بر فرش مي جستي قرار
هر کجا نقشي است از هستي نمايد فخر و تو
هستي آن نقشي که هستي از تو دارد افتخار
نقش آن شاهي که از جان خانه زاد مرتضي است
نقش تيغش هم به معني خانه زاد ذوالفقار
عارف معني پرست ار صورتي بيند چو تو
هم در آن ساعت کند صورت پرستي اختيار
خواجه اعظم پس از يزدان پرستد مر ترا
وندرين رمزيست کش صورت پرستي اختيار
خواجه را چشميست معني بين به هر صورت که هست
زانکه ما صورت هي بينيم و او صورت نگار
اي مهين تمثال هستي اي بهين تصوير عقل
تا چه نقشي کز تو جويد عقل و هستي اعتبار
نيک مي تابي مگر مهتاب داري در بغل
نور مي باري مگر خورشيد داري در کنار
نفس و روح و عقل و معني را همي گويد حکيم
کس نمي بيند به چشم و من ندارم استوار
زانکه تا نقش همايون ترا ديدم به چشم
نفس و روح و عقل و معني شد مصور هر چهار
عارفت از نقشت عيان بيند به مرآت وجود
در ظهور هستي غيبش نمايد انتظار
پرده ات را از ازل گويي فلک نساج بود
کز جلالش کرد پود و از جمالش يافت تار
صورت شاهي و پيدا معني شاهي ز تو
نقش هر معني شود آري ز صورت آشکار
هر کجا هستي تو شاه آنجا به معني حاضرست
زانکه تو سايه شهي شه سايه پروردگار
زان ستادستند ميران و بزرگان بر درت
هم بدان آيين که بر دربار خسرو روزبار
عيش دايم پيش روي و عمر جاويد از قفا
يمن دولت بر يمين و يسر شوکت بر يسار
يک طرف سرهنگ و سرتيپان گروه اندر گره
يک طرف تابين و سربازان قطار اندر قطار
زير دست چاکران شاه ماه و آفتاب
زير دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار
يک دو صف باترک زين چار مير ملک جم
کهترين سرباز شاهنشاه صاحب اختيار
روزگار و چرخ و مهر و ماه آري کيستند
تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار
هم به دست خيلي از خدام جام گوهرين
هم به دوش فوجي از سرباز مار مورخوار
جام آن شربت دهد احباب شه را روز عيد
مار اين ضربت زند خصم ملک را روز کار
آن نمايد خنگ عشرت را به جام خود لجام
وين برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار
هم ز جام آن مصور صورت جمشيد و جام
هم به مار اين محول حالت ضحاک و مار
زان جوان و پير مي رقصند امروز از نشاط
کاب ششپير آمد از بخت جوان شهريار
چون که اين آب روان از راه خلر آمدست
چون شراب خلري زان مست گردد هوشيار
آن ششپيرست آن يا آب شمشير ملک
دوستان را دلپذير و دشمنان را ناگوار
جود شاهنشه مگر سرچشمه اين آب بود
کاب مي جوشد همي از کوه و دشت و مرغزار
از نشاط آنکه اين آب آيد از بخت ملک
شعر قاآني چو تيغ شاه گشت آبدار
گو مغني لحن شهر آشوب ننوازد از آنک
شهر بي آشوب گشت از بخت شاه بختيار
تا به دهر اندر حصار ملک گيتي هست چرخ
حزم شه چون چرخ بادا ملک گيتي را حصار