اي ترک مي فروش اي ماه ميگسار
بنشين و مي بنوش برخيز و مي بيار
راه خطا مرو ترک عطا مکن
بيخ وفا مکن تخم جفا مکار
بستان بده بنوش بنشين بگو بجوش
چندت زبان خموش چندت روان فکار
پيش آر چنگ و ني بردار جام مي
بفشان ز چهره خوي بنشان ز سر خمار
زيور چه مي نهي زيور تراست ننگ
زينت چه مي کني زينت تراست عار
زيور ترا بس است آن موي چون عبير
زينت ترا بس است آن روي چون نگار
برگير چنگ و جام درده صلاي عام
خوشتر از آن کدام بهتر ازين چه کار
پايي ز روي وجد بر آستان بکوب
دستي براي رقص از آستين برآر
بنشين به دامنم تا از لب و رخت
پر مل کنم دهان پر گل کنم کنار
مي ده مرا چنانک هر دم ز بيخودي
آويزمت به جهد در زلف مشکبار
هي گويمت سخن هي گيرمت به بر
هي پويمت دهان هي بوسمت عذار
اي در مذاق من دشنام تلخ تو
چون صبر سودمند چون پند سازگار
گويند از جهان هر تن که بست رخت
در بند مار و مور گردد تنش دوچار
من در حيات خويش از خط و زلف تو
افتاده ام اسير در بند مور و مار
اي ترک کاشغر اي شمع غاتفر
اي سرو کاشمر اي ماه قندهار
رو ترک کن ادب ديوانگي طلب
از روي اختيار در عين اقتدار
چند از پي هنر پوييم دربدر
چند از پي خطر موييم زار زار
خاموشي آورد گفتار بي ثمر
بيهوشي آورد سوداي هوشيار
دانش به پاي طبع بنديست آهنين
فکرت به راه نفس داميست استوار
آن بند درشکن اين دام درگسل
زين بند شو برون زين دام کن فرار
ني ني ز هوش و عقل ما را گريز نيست
کاين هر دو لازمست در مدح شهريار
ديباچه مهي فهرست فرهي
عنوان آگهي ديوان افتخار
درياي مکرمت دنياي معدلت
گيهان منزلت گردون اقتدار
سلطان بحر و بر داراي خشک و تر
نقاد خبر و شر قلاب نور و نار
فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او
بر خلق آيتي از فضل کردگار
نطقش همه گهر رايش همه هنر
بختش همه ظفر شخصش همه وقار
جان بي ولاي او در پيکرست ننگ
سر بي رضاي او بر گردنست بار
گيهان ز بخت او چون بخت او سمين
دشمن ز رمح او چون رمح او نزار
هر جنبشي که هست مقدور آسمان
تاند که طي کند عزمش به يک مدار
شخصش ببين به رخش بادست گنج بخش
ابر ار نديده يي بر فرق کوهسار
بنگر به روز جنگ گرزش درون چنگ
کوه ار نديده يي در بحر بي کنار
از ترکتاز مرگ ايمن بود روان
از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار
مهرش سرشته اند در جان آدمي
ورنه نيافتي جان در بدن قرار
گر نام خسروان يکباره حک کنند
آثار او بس است زآن جمله يادگار
محصور عمر اوست ادوار آسمان
مقصور امر اوست اطوار روزگار
اي چون بناي چرخ کاخ تو دير پاي
وي چون اساس فضل ملک تو پايدار
از سهم تير تو در وقت دار و گير
از بيم تيغ تو در روز گير و دار
بر پيکر گوان خفتان شود کفن
بر تارک مهان افسر شود فسار
چندين هزار قرن يک لحظه طي کند
خورشيد اگر شود بر توسنت سوار
مانا که در چنار قهرت نهفته اند
کز اصل خويشتن آتش دهد چنار
سرويست رمح تو در جويبار رزم
مرگ گوانش بر ترگ يلانش يار
قصرت ز خسروان چرخيست پر نجوم
کاخت ز نيکوان باغيست پر نگار
شاها خداي من داند که روز و شب
شکرانه گويمت هر دم هزار بار
روزي که نگذرد نام تو بر لبم
نفرين کنم به خويش از فرط انزجار
برهان قاطعست بر پاکي سخن
تا شعر من شدست چون تيغت آبدار
اي شاه پيش ازين معروض داشتم
کز فضل بي قياس وز جود بي شمار
باري طلب کني اجراي بنده را
افزايد از کرم داراي نامدار
بالله اشارتي گر از تو سرزند
کامم روا شود ز الطاف شهريار
وانگه شود مرا از لطف عام تو
امروز به زدي امسال به ز پار
تا غنچه بشکفد در صحن بوستان
تا لاله بردمد در طرف لاله زار
بادا خليل تو چون غنچه شادمان
بادا عدوي تو چون لاله داغدار