در ستايش ابوالملوک فتحعلي شاه طاب الله ثراه و جعل الجنة مثواه گويد

افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشيار
نيست نامي به ز نام نامي پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به يک فرمان کن
نور هستي از سواد نيستي گشت آشکار
آنکه بي سعي ستون افراخت خرگاه سپهر
وانکه بي ترتيب آلت ساخت حصن روزگار
آنکه بي شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد
نقشهاي مختلف گون کلک صنعش زد نگار
آنکه گر صد نردبان سازد قياس از وهم صرف
بر نخستين پايه ادراک او نارد گذار
زان سپس بر نام احمد پيشواي جزو و کل
کز طفيل ذات او هست آفرينش را مدار
آنکه گر اندک يقين راه حقيقت گم کند
ذات او را باز نشناسد ز ذات کردگار
پس به نام ابن عمش حيدر صفدر که گشت
ذات او با ذات احمد از يکي نور آشکار
آنکه دست و تيغ او را حق ستايش کرد و گفت
لافتي الا علي لاسيف الا ذوالفقار
پس به نام يازده فرزند پاک او که هست
بر سه فرع و چار اصل و نه فلکشان اقتدار
سيما مهدي هادي حجة قايم که گشت
از اقوام ذات اوقام وجود هفت و چار
پس به نام مهدي نايب که مانند مسيح
قهر او دجال دولت را درآويزد ز ذار
قهرمان فتحعلي شاه جوان بخت آنکه هست
راي او پير خرد را موبدي آموزگار
آنکه گردون و قضا بر دست و خوردست از نخست
بر يسار او يمين و از يمين او يسار
خسروي کز بأس و بذلش پيشگاه بزم و رزم
اين خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار
داوري کز آتش نيران و آب سلسبيل
لطفش انگيزد ترشح قهرش انگيزد شراب
هم ز شمشير نزارش بازوي دولت سمين
هم ز بازوي سمينش پيکر دشمن نزار
هم فضاي درگه او را ز باغ خلد ننگ
هم حضيض سده او را ز اوج عرش عار
چون ز شه اندر گذشتي ختم مي گردد سخن
بر همايون نام يکتا در درج افتخار
نيروي بازوي سلطاني شجاع السلطنه
آنکه سوزان تيغ او هست اژدهاي مردخوار
آنکه از بيم جهانسوزش کند بدرود جان
هم پلنگ اندر جبال و هم نهنگ اندر بحار
آنکه گر سهمش کند در خاطر شيران گذر
وانکه گر بأسش کند در پيکر پيلان گذار
نعره تندر رسد در گوش شيران بانگ مور
جلوه عالم دهد در چشم پيلان چشم مار
آنکه کودک در رحم گر نام تيغش بشنود
نطفه بودن را شود از پاک يزدان خواستار
دين و دولت را بود تدبير او رويينه دز
ملک و ملت را بود شمشير او رويين حصار
از مدار مدت او گر قدم بيرون نهند
بگسلاند قهرش از هم رشته ليل و نهار
دست او را ابر گفتم چين بر ابرو زد سپهر
گفت کاي بيهوده گو از ژاژخايي شرم دار
ابرکي بخشد به سايل نقد گنج شايگان
ابرکي بارد به جاي قطره در شاهوار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گير
گيرد و گردد ز بهر جنگ چون در گير و دار
جوشن چيني به پيکر مغفر رومي به سر
نيزه خطي به کف بر مرکب ختلي سوار
آسمان چنبري از رفعت قدرش خجل
آفتاب خاوري از نور رايش شرمسار
هم ز هندي تيغ بدهد ملک ترکي را نظام
هم ز طوسي اصل بخشد دين تازي را قرار
جز سمند باد پيمايش به هنگام مسير
جز حسام ابر سيمايش به وقت کارزار
باد ديدستي که همچون رعد آيد در خروش
ابر ديدستي که همچون برق گردد شعله بار
بر دعاي شاه کن قاآنيا ختم سخن
زانکه از تطويل نيکوتر به هر جا اختصار
تا ز سير هفت نجمست و مدار نه سپهر
آنچه گردون را به عالم از حوادث آشکار
در مذاق دوستانش نيش قاتل نوش جان
در مزاج دشمنانش شهد شيرين زهر مار
سال و مال و بخت و تخت و فال و حال او بود
تا نخستين صور اسرافيل يارب پايدار