اسم شد مشيد و دين گشت استوار
از بازوي يدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خداي که از لطف عام اوست
شيطان هنوز با همه عصيان اميدوار
آن اولين نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرين طلب که ز حق کرد روزگار
اي برترين عطيه ايزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودي و پيش از خطاب حق
بودي نهفته در تتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وين نغز نکته گوش خرد راست گوشوار
معني امر کن به تو اين بود در نهان
کاي بوده جنبشي کن و نابوده را بيار
معني هر درخت که کاري به خاک چيست
جز اينکه باش و ميوه پنهان کن آشکار
در ذات خود چو نور ترا کردگار ديد
با تو خطاب کرد ز الطاف بيشمار
کاي دانه مشيت و اي ريشه وجود
باش اين زمان که از تو پديد آورم شمار
از حزم تو زمين کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هيبت تو ناز
عنفت کنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برويانم از زمين
از سطوت تو موج برانگيزم از بحار
نقش دو کون راکه نهان در وجود تست
بيرون کشم چو گوهر از آن بحر بي کنار
تو عکس ذات حقي و حق عاکس است و نيست
فرقي در اين ميان بجز از جبر و اختيار
عاکس به اختيار چو بيند در آينه
بيخود فتد در آينه عکسش به اضطرار
مر سايه را نگر که به جبر از قفا رود
هر جا به اختيار بود شخص را گذار
يک جنبشست خامه و انگشت را ولي
فرقيست در ميانه نهان پاس آن بدار
با هم اگرچه خيزند از کام حرف و صوت
ليکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ که نقد معني پاکست در ضمير
چون بر زبان رسد شود آن نقد کم عيار
بس مغز معنيا که به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظ گيرد خامست و ناگوار
ليکن گه بيان معاني ز حرف و صوت
از وي طبع چاره ندارد سخن گذار
از بهر آنکه سيم کند سکه را قبول
بر سيم لازمست که از مس زنند بار
باري تو از خدا به حقيقت جدا نيي
گرچه تو آفريده يي او آفريدگار
چون از ازل تو بودي با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشي با کردگار يار
زانسان که خط دايره در سير همبرست
با مرکزي که دايره بر وي کند مدار
فردست کردگار تويي جفت ذات او
ليکن نه آنچنان که بود پود جفت تار
با اويي و نه اويي و هم غير او نيي
کاثبات و نفي هست در اينجا به اعتبار
يک شخص را کني به مثل گر هزار وصف
ذاتش همان يکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات يک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار بر شمري يا هزار بار
خواهد کس ار ز روي حقيقت کند بيان
در يک نفس مديح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
ديباچه مدايح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاينات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زيرا که هر چه بود نهان در دو حرف کن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتي که بر سر مرحب زدي هنوز
آواز مرحباست که خيزد ز هر ديار
دادي رواج شرع نبي را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندي و دين گشت پايدار
بعد از نبي رسيد خلافت به چار تن
بودي تو يک خليفه برحق از آن چهار
مقصود ميوه ييست که آخر دهد درخت
نز برگها که پيش برويد ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسيط زمين يابد انتشار
تو ابر رحمتي و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت يکي ببار
ختم ولايتي تو سزد کز ولاي تو
يکباره ختم گردد شاهي به شهريار
شاهي که هر چه بود ز عدلش قرار يافت
غير از دلش که ماند ز مهر تو بيقرار
فرمانرواي عصر ابوالنصر تاج بخش
جمشيد ملک ناصر دين شاه کامگار
اي رمح تو ستون سراپرده ظفر
وي حلم تو سجل نسب نامه وقار
داني چه وقت يابد خصم تو برتري
روزي که خاک گردد خاکش شود غبار
چنگال شير مرگ مگر هست تيغ تو
کز وي عدوي ملک چو روبه کند فرار
هر گه که وصف تيغ تو گويم زبان من
گردد بسان کوره حداد پر شرار
شيرازه صحيفه من خواست بگسلند
ديشب که گشتم از صفت وي سخن گذار
هي سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هي آب مي زدم به وي از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصي ضمير
آرم ز بحر طبع گهرهاي شاهوار
تا صبح بهر پيشکش عيد جمله را
در مجلس اتابک اعظم کنم نثار
از دانه ريشه تا دمد از ريشه شاخ و برگ
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعداي تو سمين
چون تيغ تو ز تيغ تو اعداي تو نزار