از خجلت تيغ ملک و ابروي دلدار
دوشينه مه عيد نگرديد نمودار
يا موکب شه گرد برانگيخت ز هامون
وان پرده يي از گرد برافکند به رخسار
يانقش سم ديونژاد ابرش شه ديد
وز شرم نهان کرد رخ از خلق پريوار
يا از قد خم گشته زهاد ز روزه
خجلت زده گرديد و نگرديد پديدار
گفتم به خرد کاين همه ژاژست بيان کن
کاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار
فرمود که دي نعل سمند شه غازي
فرسوده شد از صدمت جولان و شد از کار
از روي ضرورت به صد اکراه به سمش
بستند ورا بيخبر از شاه به ناچار
گر دوش مه عيد نهان بود نهان باد
تا هست به گيتي اثر از ثابت و سيار
فرداست که از مشرق نصرت کند اشراق
ماهيچه تابان علم شاه جهاندار
داراي جوانبخت حسن شاه که تيغش
در لجه ناورد نهنگيست عدوخوار
آن شير دژاهنج که در صفحه ناورد
گيرد ملک الموت ز قهرش خط زنهار
شاهي که به شاهين شهامت ز شهانش
هم کفه ورا نيست پس از حيدر کرار
از هيبت او حرفي و غوغا به سمرقند
از صولت او ذکري و آشوب به فرخار
اي گوهر تيغ تو نتاجش همه مرجان
وي سبزه شمشير تو بارش همه گلنار
تيغ تو به ميدان وغا برق به خر داد
دست تو در ايوان عطا ابر در آذار
ني ني که از آن برق به خر داد در آذر
ني ني که از اين ابر در آذار در آزار
با گرزن رخشان تو کز مه بودش ننگ
با افسر تابان تو کز خور بودش عار
صد گرزن لهراسب نيرزد به يک ارزن
صد افسر گشتاسب نيرزد به يک افسار
يک جلوه ز روي تو و گيتي همه خلخ
يک نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار
چون رخش تو در پويه هوا غيرت گلخن
چون تيغ تو در جلوه زمين حسرت گلزار
در دست تو کلک تو به توصيف تو ناطق
ماننده حصبا به کف احمد مختار
از قهر تو بادي وزد از جانب گلشن
گل چاک کند جيب غم از سرزنش خار
گر نام جهانسوز تو برابر نويسند
تا روز قيامت شود البته شرربار
وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند
تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار
هم کفه خلقت نبود آهوي جوجو
کاين مشک به جوجو دهد آن نافه به خروار
ذکري ز خدنگ تو و زلزال به سقسين
حرفي ز پرنگ تو و ولوال به بلغار
تير تو که دلدوزتر از غمزه جانان
تيغ تو که خونريزتر از ابروي دلدار
پيوند کند با اجل اين درگه ناورد
سوگند خورد با ظفر آن در صف پيکار
گر صاعقه تيغ تو بر کوه بتابد
از هيبت او زرد شود لاله به کهسار
مي شايد اگر بر تو کند خصم تو تشنيع
مي زيبد اگر مست زند طعنه به هشيار
اي جنس کرم را کف فياض تو ميزان
اي نقد هنر را دل وقاد تو معيار
دلدوز خدنگ تو عقابيست روان بلع
جانسوز پرنگ تو نهنگيست تن اوبار
آن گه به صدق پنهان چون دال به لانه
وين گه به قراب اندر چون تنين در غار
از صليم تو زخمي و جانها همه مجروح
از صارم تو صرمي و تنها همه افکار
هر سر که نه در راه تو ببريده به از تيغ
هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار
جانها همه از مور پر رنگ تو به مويه
تنها همه از مار سنان تو به تيمار
پيلان تهم طعمه مارند ازين مور
شيران دژم مسته مورند ازين مار
هر سر که بلند از تو به گيتي نشود پست
هر تن که عزيز از تو به عالم نشود خوار