آفرين بر کلک سحرانگيز آن صورت نگار
کز مهارت برده معنيها درين صورت به کار
راست پنداري مثالي کرده زين تمثال نقش
از عروس ملک و شوي بخت و زال روزگار
کرده يکسو نوعروسي نقش کاندر صورتش
هر که بگشايد نظر عاشق شود بي اختيار
از تنش پيدا نزاکت همچو نرمي از حرير
در رخش پنهان لطافت همچو گرمي از شرار
خيزران قد ارغوان خد ضيمران مو مشک بو
سيم سيما سرو بالا ماه پيکر گلعذار
چشم او بي سرمه همچون چشم نرگس دلفريب
زلف او بي شانه همچون زلف سنبل تابدار
بي عبارت رازگوي و بي اشارت رازجوي
بي تکلم دلفريب و بي تبسم جان شکار
بي سرود از وجد در حالت چو شمشاد از نسيم
بي سر و راز رقص در جنبش چو گل بر شاخسار
از دو زلف او وديعت هر چه در گردون فريب
در دو چشم او امانت هر چه در مستي خمار
فتنه خوابيده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابيده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبي برگ و بر
پرنيان پيکرش را ناز و خوبي پود و تار
جادويي خيزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمي زايد ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ ديدستي که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باري که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبي گر زليخا داشتي
با همه عصمت ازو يوسف نمي کردي فرار
همچنان کاشفته گردد صرع دار از ماه نو
زابرويش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روي بر رويش يکي زيبا پسر
کز جمالش خيره گردد مغز مرد هوشيار
صورتي بيجان وليکن هر کسش بيند ز دور
زود بگشايد بغل کش تنگ گيرد در کنار
فتنهاي چشم او چون جور گيتي بي حساب
حلقهاي زلف او چون دور گردون بي شمار
شهوت انگيزست رويش همچو سيمين ساق دوست
عنبرآميزست زلفش همچو مشکين زلف يار
گر چنين رويي به شب در مجلسي حاضر کند
شمع بي پروا زند خود را برو پروانه وار
وز قفاي او عجوزي ديو خوي و زشت روي
کز بني الجان مانده در دوران آدم يادگار
بينيش چون خرزه خر خاصه هنگام نعوظ
چانه اش چون خايه غرخاصه هنگام فشار
موي او باريک و چرکين همچو تار عنکبوت
روي او تاريک و پرچين همچو چرم سوسمار
چانه و بينيش گويي فربهي دزديده اند
از دگر اعضا که آنان فربهند اينان نزار
بسکه در رخسار زشتش چين بود بالاي چين
زو نظر بيرون نيارد رفت تا روز شمار
چانه و بينيش پنداري بهم چشمي هم
گوي و چوگان ساختندي از براي کارزار
بسکه پيش آورده سر گويي که نجوي مي کنند
بيني او با زنخدان چانه او با زهار
در همه گيتي بدين زشتي نباشد هيچ کس
ور بود باري نباشد جز حسود شهريار