آفتاب و سايه مي رقصند با هم ذره وار
کافتاب دين و سايه حق شد امروز آشکار
دفتر ايجاد را امروز حق شيرازه بست
تا در آرد فرد فرد اوصاف خود را در شمار
گلشن ابداع را امروز يزدان آب داد
تا ز سيرابي نهال صنع گيرد برگ و بار
کلک قدرت صورتي بر لوح هستي برنگاشت
وز تماشاي جمال خود بدو کرد اقتصار
صورت و صورت نگار از هم اگر دارند فرق
از چه اين صورت ندارد فرق با صورت نگار
عکس صورتگر توان ديد اندرين صورت درست
تا چه معجز برده صورتگر درين صورت به کار
راست پنداري به جاي رنگ سودست آينه
تا در آن صورت ببيند عکس خويش آيينه وار
قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود
کز تماشاي جمال خويشتن بد بيقرار
در تمناي وصال خويش عمري صبر کرد
دست شوق آخر فرو در يد جيب انتظار
ناقد عشق آتشي زانگيز غيرت برفروخت
تا بد و نقد جمال خويش را گيرد عيار
تا به کي در پرده گويم روز مولود نبي است
کاوست اندر پرده هم خود پردگي هم پرده دار
احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل کل
مخزن سر الهي رازدار هشت و چار
همنشين لي مع الله معني نون والقلم
رهسپار ليلة الاسري سوي پروردگار
در حجاب کنت کنزا بود حق پنهان هنوز
کاو خدا را بندگي کردي به قلب خاکسار
از گل آدم هنوز اندر ميان نامي نبود
کاو شمار نسل آدم کرد تا روز شمار
نار و جنت بود در بطن مشيت مختفي
کاو گروهي را به جنت برد قومي را به نار
آنکه هر وصفي که گويي در حقيقت وصف اوست
راست پنداري سخن با نعت او جست انحصار
پيش از آن کز دانه باشد نام يا زين خاک تود
برگ و بار هر درختي ديدي اندر شاخسار
آسمان عدل بد پيش از وجود آسمان
روزگار فضل بد پيش از ظهور روزگار
پيش ازين ليل و نهار قرون سرمدي
موي و روي احمدي والليل بود و والنهار
پيش از آن کز صلب حکمت قدرت آبستن شود
در مشيمه مام دادي قوت طفل شيرخوار
بچه امکان هنوز اندر مشيمه امر بود
کاو يتيمان را سر از رحمت گرفتي در کنار
گر مصور گشتي اخلاق کريمش در قلوب
ور مجسم گشتي اوصاف جميلش در ديار
بر حقايق در ضماير تنگ بودي جايگاه
بر خلايق در معابر ضيق جستي رهگذار
چون به هر دعوي دو شاهد بايد او مه را دو کرد
زان دو شاهد دعوي دينش پذيرفت اشتهار
سوسماري کاو سخن گفتست با شاهي چنان
بوسه جاي انبيا زيبد لب آن سوسمار
خلق از معراج او آگاه و او خود بيخبر
زانکه بيخود رفت در خلوتسراي کردگار
شور عشق احمدي بازم به جوش آورد دل
بلبل آري در خروش آيد ز بوي نوبهار
عشق را معني بلندست و خردها سخت پست
دوست را قربان عزيزست و روانها سخت خوار
اي که يار نغز جويي پاي تا سر مغز شو
زانکه طبع دوست را از پوست گيرد انزجار
غرق عشق يار شو چونان که سر تا پاي تو
ذکر حسن دوست گويد هر زمان بي اختيار
گر نداني عاشقي کردن ز مطرب ياد گير
کاو همي بي اختيار از شوق گويد يار يار
عشق را جايي رسان با دوست کز هر موي تو
جلوه هاي طلعت معشوق گردد آشکار
عشق چون کامل شود معشوق و عاشق را ز هم
مي نشايد فرق کرد الا ز روي اعتبار
باورت نايد به چشم سر نه با اين چشم سر
فرق کن از روي معني خواجه را با شهريار
خسرو ايران محمد شه که اسم و رسم او
تا به روز حشر ماند از محمد يادگار
آنکه جامه قدرتش را در ازل نساج صنع
از مشيت رشت پود و از حميت بافت تار
خلق مي گويند چون خورشيد بنشيند به کوه
روز شب گردد خلاف من که ديدم چند بار
شه به شب خورشيد سان بر اسب که پيکر نشست
وز جمالش گشت همچون روز روشن شام تار
آيت والنجم را آن لحظه بيني کز هوا
در جهد پيکان او بر خود خصم بد شعار
خصم چون زلزال بأسش را نمي بيند به چشم
خفته غافل کش به سر ناگه فرود آيد حصار
فتح و فيروزي به جاهش خورده سوگند عظيم
کش دوند اندر عنان آن از يمين اين از يسار
خسروا از نوک کلک خواجه پشت دولتت
دارد آن گرمي که دين مصطفي از ذوالفقار
راست پنداري که کلک او شهاب ثاقبست
دولت تو چرخ و بدخواه تو ديوي نابکار
تا همي تار کتان از تاب مه ريزد ز هم
تا همي آب بحار از تف خور گردد بخار
باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان
باد تيغت تف مهر و دشمنت آب بحار
لاف مسکيني مزن قاآنيا زانرو که هست
آستين خاطرت مملو ز در شاهوار