يازده ماه کند روزه به هر سال سفر
پس ز راه آيد و سي روز کند قصد حضر
زان گراميست که دير آيد و بس زود رود
خرم آنکو کند اينگونه به هر سال سفر
غايب آنگاه گراميست که آيد از راه
ميوه آن وقت عزيزست که باشد نوبر
روز نوروز و شب قدر چو هر سال يکيست
خلق را چون دل و جان سخت عزيزست به بر
روزه چون عيد اگر سالي يک روز بدي
حرمتش بودي صد بار ز عيد افزونتر
روزه يک چند عزيزست بر خلق آري
شخص يک چند عزيزست چو آيد ز سفر
خور چو تابستان زود آيد و بس دير رود
از ملاقاتش دارند همه خلق حذر
در زمستان همه زان منتظر خورشيدند
که بسي دير طلوعست و بسي زودگذر
از عزيزيست مه يک شبه انگشت نماي
زانکه روزي دو نهان گردد هر مه ز نظر
روزه امسال چو در موسم تابستان بود
خانه طاقت ما گشت ازو زير و زبر
کم شبي بود که بر چشمه خورشيد ز خشم
خلق دشنام نگويند ز تشويش سحر
بد هوا گرم بدانسان که چو گرامازدگان
باد هر دم سر و تن شستي در آب شمر
گرم مي جست بدانسان نفس خلق ز حلق
که به نيروي دم از کوره حداد شرر
سايه اول قدم از شخص بريدي پيوند
بسکه بگداختيش ز آتش گرما پيکر
نور خورشيد چو بر روي زمين مي افتاد
بر نمي خاست ز گرما که رود جاي دگر
ربع مسکون سر آن داشت که دريا گردد
خاکش از تف هوا آب شود سرتاسر
سايه از گرما زآنسان به زمين مي غلطيد
که سيه ماري سرکوفته بر راهگذر
گلرخان ديدم امسال درين ماه صيام
رنگشان گشته ز بي آبي چون نيلوفر
شکرين لبشان بگداخته از بي آبي
گرچه رسمست که بگدازد در آب شکر
رويشان زرد چو ني گشته و شيرين لبشان
همچو يک تنگ شکر گشته در آن ني مضمر
چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه
ليک تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر
ليک با اين همه آوخ که مه روزه گذشت
کاش صد سال بمانيم و ببينيمش اثر
روزه خضريست مبارک پي و فرخنده لقا
که بشارت دهد از رحمت يزدان به بشر
سير چشمان را گر گرسنه مي داشت چه غم
يک جهان گرسنه زو سير شدي شام و سحر
زاغنيا آنچه گرفتي به فقيران دادي
گويي از عدل خداوند در او بود اثر
شهرياريست تو گويي که به هر شهر و ديار
برکشد رخت و نهد تخت به صد شوکت و فر
سي سوار ختني واقفش اندر ايمن
سي غلام حبشي ساکنش اندر ايسر
آن سواران همه را جامه احرام به دوش
وين غلامان همه را چادر رهبان در بر
از بر بار خدا آمده از عرش به فرش
وز مه نو زده يرليغ الهي بر سر
پيش رويش ز مه يک شبه سيمين علمي
که نبشتست بر او حکم حق آيات ظفر
زاهدان را دهد از پيش به هنگام پيام
واعظان را کند از خويش به تأکيد خبر
که بکوبيد هلا نوبت من در محراب
که بخوانيد هلا خطبه من بر منبر
روز باشيد چو خور تا که ننوشيد طعام
شب بشوييد چو مه روي و بداريد سهر
چند ترسم هله آن به که سخن گويم راست
راستي هست درختي که نجات آرد بر
روزه نگذاشت اثر از کس و گر مير نبود
روزه خور نيز بنگذاشتي از روزه اثر
شوکت روزه بيفزود خداوند جهان
کش بيفزايد هر روز خدا شوکت و فر
صدر دين خواجه آفاق مهين مهر نظام
پنجه شير قضا جوهر شمشير قدر
خرد يازدهم چرخ دهم خلد نهم
دوم عقل نخستين سيم شمس و قمر
آنکه اطوار ورا نيست چو ادوار حساب
وانکه اخلاق ورا نيست چو ارزاق شمر
زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن
روشن از رايش ايام چو از نور بصر
شنود جودش گفتار اماني ز قلوب
نگرد حزمش رخسار معاني بصور
اي جهاندار اميري که ز بيم تو شود
آهوي گم شده را راهنما ضيغم نر
گر تواش نظم نبخشي به چه کار آيد ملک
قيمت رشته چه باشد چو ندارد گوهر
جود را بي کف راد تو محالست وجود
مر عرض را نبود هيچ بقا بي جوهر
ملت از سعي تو شد زنده چو سام از موسي
دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر
ملک ايران به تو نازان چو سپهر از خورشيد
چرخ ايمان به تو گردان چو فلک از محور
مکنت خصم تو گردد سبب نکبت او
مور در مهلکت افتد چو برون آرد پر
اگر اين بخت که داري تو سکندر مي داشت
اندران وقت که مي کرد به ظلمات گذر
چون سکندر که دويدي ز پي چشمه خضر
چشمه خضر دويدي ز پي اسکندر
سرفرازان جهان گر همه همدست شوند
قدر يک ناخن پاي تو ندارند هنر
کار يک بينا نايد ز دو صد گيهان کور
شغل يک شنوا نايد ز دو صد گيتي کر
فعل يک فحل نيايد ز هزاران عنين
کار يک خود نيايد ز هزاران معجر
با يکي شعله افروخته پهلو نزند
گر همه روي زمين پر شود از خاکستر
نيروي مملکت از تست نه از گنج و سپاه
فره ملک ز شاهست نه از تاج و کمر
خاصه تست به يک خامه گرفتن به گيتي
خاص موسي است ز يک چوب نمودن اژدر
هنر تست کزو قدرت و شرف دارد ملک
دم عيسي است کزو روح پذيرد عاذر
حرمت ملت اسلام چنان افزودي
که به تعظيم برد نام مسلمان کافر
چون تويي بايد تا نظم پذيرد گيتي
حيدري بايد تا فتح نمايد خيبر
مرزباني چو تو بايد بر سلطان عجم
تا شود هفت خط و چار حدش فرمان بر
قهرماني چو علي بايد در جيش رسول
تا به يک زخم به دو پاره نمايد عنتر
بد سگال تو به حيلت نشود ملک روا
هيزم خشک به افسون ندهد ميوه تر
اين هنرها که بود بخت جهانگير ترا
عشوه زال جهانش نکند محو اثر
جلوه حسن عروسان ختن کم نشود
از دلالي که کند پيرزني در چادر
حاسدت را نکند جامه ديبا زيبا
زشت را زشتي زايل نشود از زيور
داورا راد اميرا ز خلوص تو مرا
جاي آنست که جان رقص کند در پيکر
چون کنم مدح تو کوشم که سخن رانم بکر
تا مرا طعنه حاسد نکند خون به جگر
چون مني بهر مديح تو ز مادر بنزاد
هم مگر باز مرا زايد از نو مادر
زانکه رسمست که مادر چو دهد دخت به شوي
خوار گردد اگرش بکر نباشد دختر
بفسرد طبع من ار چون تو نبيند ممدوح
خون خورد باکره گر فحل نيابد شوهر
آب دارد سخنم گو نپسندد جاهل
سگ گزيده چکند گر نکند زاب حذر
تا ازين کوره فيروزه که نامش فلک است
مهر هر روز برآيد چو يکي بوته زر
هرکرا بوته دل از زر مهر تو تهيست
باد چون کوره اش از کين تو دل پر آذر