در ستايش محمد شاه گويد

ماه رمضان آمد اي ترک سمنبر
برخيز و مرا سبحه و سجاده بياور
و اسباب طرب را ببر از مجلس بيرون
زان پيش که ناگاه ثقيلي رسد از در
وان مصحف فرسوده که پارينه ز مجلس
بردي به شب عيد و نياوردي ديگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
مي خوردن اين ماه روا نيست که اين ماه
فرمان خدا دارد و يرليغ پيمبر
در روز حرامست به اجماع وليکن
رندانه توان خورد به شب يک دو سه ساغر
بيش از دو سه ساغر نتوان خورد که تا صبح
بويش رود از کام و خمارش رود از سر
يا خورد بدانگونه ببايد که ز مستي
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگويند که مي خورده فلاني
آري چه خبر کس را از راز مستر
من مذهبم اينست ولي وجه ميم نيست
وين کار نيايد بجز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبيح
وان ورد شبانروزي و آن ذکر مقرر
و آن خوب دعايي که ابوحمزه همي خواند
ما نيز بخوانيم به هر نيمه شب اندر
اي دوست حديثي عجبت باز نمايم
از حال يکي واعظ محتال فسونگر
دي واعظکي آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفيد از پا تا سر
تسبيحک زردي به کف از تربت خالص
مهري به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستي خرقه نهاده ز چپ و راست
زانگونه که خرطوم نهد پيل تناور
تحت الحنکي از بر دستار فکنده
چون جيب افق از بر گردون مدور
داغي به جبين برزده از شاخ حجامت
کاين جاي سجودست ببينيد سراسر
چشميش به سوي چپ و چشمي به سوي راست
تا خود که سلامش کند از منعم و مضطر
زانسان که خرامد به رسن مرد رسن باز
آهسته خراميدي و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجديد وضو کرد
زانسان که بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بيني زدن و مضمضه او
گر مي بدهم شرح دراز آيد دفتر
باري به شبستان شد و در صف نخستين
بنشست و قران خواند و بجنباند همي سر
فارغ نشده خلق ز تسليم و تشهد
برجست چو بوزينه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ريش و لب و بيني
بس عشوه بياورد و چنين کرد سخن سر
کاي قوم سر خار بيابان که کند تيز
و آن بعره بز را که کند گرد به معبر
وان گرز گران را که سپر دست به خشخاش
وان قامت موزون ز کجا يافت صنوبر
بر جيب شقايق که نهد تکمه ياقوت
بر تارک نرگس که نهد قاب مزعفر
القصه بترسد ز غوغاي قيامت
في الجمله بپرسيد ز هنگامه محشر
و آن کژدم و ماران که چنينند و چنانند
نيش و دمشان تيزتر از ناچخ و خنجر
و آن گرزه آتش که زند بر سر عاصي
آن لحطظه که در قبر نکير آيد و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قيامت
گريان ومن ازخنده چو گل با رخ احمر
خنديدم و خنديدنم از بهر خدا بود
زيرا که بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظي که بود بهر خدا با اثر افتد
وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم اين قصه به ديوان عدالت
تا زين خبر آگاه شود شاه مظفر
داراي جوانبخت محمد شه غازي
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمني تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکي روشن و او ماه منور
شاها تو سليماني و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سليمان به يک افسر
خنجر چه زني بر تن بدخواه که در رزم
هر موي زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آيت حزم تو نگارند به کشتي
از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشيند
زرين شودش چنگل و سيمين شودش بر
هر نخل که در مغرس فضل تو نشانند
زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآني تا چند کني هرزه درايي
هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعا کوش و بگو تا که جهانست
سالار جهان باد شهنشاه فلک فر