لبالب کن اي مهربان ماه ساغر
از آن آب گلگون از آن آتش تر
کزان آتش تر بسوزيم ديوان
وز آن آب گلگون بشوييم دفتر
هماي من اي باز طوطي تکلم
تذرو من اي کبک طاووس پيکر
چو مرغ شباهنگ بي زاغ زلفت
پرد کرکس آهم از چرخ برتر
چو دمسيجه بسيار دم لابه کردم
نگشتي چو عنقا دمي سايه گستر
اگر خواهيم همچو ساري نواخوان
اگر خواهيم همچو قمري نواگر
چو بلبل برون آور از ناي آوا
چو طوطي فرو ريز از کام شکر
چو طاووس برخيز و از بط بيفشان
به ساغر ميي همچو خون کبوتر
شرابي که گر در بن خار ريزي
گل و سنبل و ارغوان آورد بر
شود صعوه از وي هماي همايون
شود عکه از آن عقاب دلاور
شرابي ازان جان آفاق زنده
چو از نار سوزنده جان سمندر
بدو چشم بيننده تابنده عکسش
چو خورشيد رخشان به برج دو پيکر
چه نستوده مر دستي اي باغ پيرا
چه آشفته مغزستي اي کيمياگر
نه شد يار خواهم نه تيمار دهقان
نه فرار بايد نه گوگرد احمر
از آن مي که چون برگ گل هست حمرا
از آن مي که چون رنگ زر هست اصفر
به گل پاش تا گل شود منبت گل
به مس ريز تا مس شود شوشه زر
مراد من اي چشم عابد فريبت
جهاني خداجوي را کرده کافر
شنيدم که سيمست در سنگ پنهان
ترا سنگ خاراست در سيم مضمر
مکرر از آنست قند لبانت
که مدح جهاندار خواند مکرر
ابوالفتح فتحعلي شاه کي فر
که گيرد گه رزم از چرخ کيفر
به گاه سخا چيست جودي مجسم
به روز وغا کيست مرگي مصور
طلوع سهيل از يمن گر نديدي
ببين بر يمينش فروزنده ساغر
به کشتي نگارند اگر نام حلمش
نخواهد به گاه سکون هيچ لنگر
مقارن شود چون به خصم سيه دل
قران زحل بيني و سعد اکبر
به ايوان خرامد يمي گوهر افشان
به ميدان شتابد جمي کينه آور
رقم کرده کلکش يکي نغزنامه
فروزنده برسان خورشيد انور
مرتب زده حرف نامش که باشد
به هر هفت از آن ده حواس سخنور
نخست از همه با که تايش نبيني
بجز باي بسم الله از هيچ دفتر
يکي صولجان زاب نوس است گويي
از آن گشته پرتاب گويي ز عنبر
دويم حرف او چارمين حرف زيبا
به زيبندگي چون درخت صنوبر
دو چيز است آن را به گيتي ممائل
يکي قد جانان يکي سرو کشمر
سيم حرف آن اولين حرف ديوان
وليکن به هفتاد ديوان برابر
دو نقشست او را به دوران مشابه
يکي قامت من يکي زلف دلبر
ورا حرف چارم سر هوش و هستي
که هشيار را هست از آن هوش در سر
دو شکل است آن را به گيهان مشاکل
يکي شکل هاله يکي شکل چنبر
ز حرف نخستين شش شعر شيوا
شوم رمز پرداز شش حرف ديگر
بر آن خامه کاين نامه کردست انشا
هزار آفرين از جهاندار داور
يکي نغز تشبيه مطبوع دلکش
سرايم از آن خامه و نامه ايدر
خود آن خامه دو زبان گر نباشد
پي نظم دين نايب تيغ حيدر
مر اين نامه در زير اين تند خامه
چرا همچو جبريل گسترده شهپر
اگر تنگ ماني چنين نغز بودي
بماندي بجا دين ماني مقرر
روان خردمند از آن جفت شادي
چو جان مغان ز آتشين آب خلر
از اين چارده برج دري نامش
بتابد چو ماه دو هفته ز خاور
اگر نام اين نامه نامور را
نگارند بر شهپر مرغ شبپر
چو عيسي به خورشيد همسايه گردد
کسي را که از آن فتد سايه بر سر
ور از حشو اوراق او يک ورق را
ببندند بر پر و بال کبوتر
دلاور عقابي شود صيدافکن
همايون همايي شود سايه گستر
به از تنگ لوشاو ار تنگ ماني
به از نقش شاپور و بيرنگ آزر
از آن روح لوشاو ماني به مويه
وز آن جان شاپور و آزر در آذر
از آن نور و ظلمات با هم ملفق
در آن مشک و کافور با هم مخمر
تو گويي که در تيرمه جيش زنگي
ز دستند در ساحت روم چادر
شنيدستم از عشقبازان گيتي
که گلچهرگان راست رسمي مقرر
که هنگام پيرايه و شانه مويي
که مي بگسلدشان ز جعد معنبر
بپيچند آن را به پاکيزه بردي
چنان مشک تبت به ديباي ششتر
فرستند زي دوستان ارمغاني
چنان نافه چين چنان مشک اذفر
همانا که در خلد حور بهشتي
دلش گشته مفتون شاه سخنور
ز تار خم طره عنبر افشان
در استبرق افکند يک طبله عنبر
به دنيا فرستاده زي شاه چونان
هديت به درگاه خاقان ز قيصر
سپهريست آن نامه فرخنده ماهش
فروزنده نام خديو مظفر
ابوالفتح فتحعلي شاه غازي
که غازان ملکست و قاآن کشور
کفش ابر ابريکه بارانش لؤلؤ
دلش بحر بحري که طوفانش گوهر
چو گردد نهان در چه در درع رومي
چو گيرد مکان بر چه بر پشت اشقر
نهنگي دمانست در بحر قلزم
پلنگي ژيانست برکوه بربر
نزارست از بسکه خون خورد تيغش
بلي شخص بسيار خوارست لاغر
به روز وغا تيغش درخشان
بدانسان که اندر شب تيره اخگر
وجود وي و ساحت آفرينش
مکيني معظم مکاني محقر
بر البرز بيني دماوند که را
ببيني اگر تارکش زير مغفر
ز ظلمات جويي زلال خضر را
بجويي اگر چهرش از گرد لشکر
چو تيره شب از قله کوه آتش
فروزانش از پشت شبديز خنجر
دو طبعست در طينت ره نوردش
يکي طبع کوه و يکي طبع صرصر
چو جولان کند تفت بادي معجل
چو ساکن شود زفت کوهي موقر
بود رسم اگر مادر مهرباني
دهد دختر خويشتن را به شوهر
گر آن دخت را سر به مهرست مخزن
بر آبادي علوي کند فخر مادر
کنون نظم من دختر و پادشه شو
گزين خاطرم مادر مهرپرور
سزد مادر طبعم ار چون عروسان
ببالد از آن کش بود بکر دختر
بر آن نامه قاآنيا چون سرودي
ثنايي نه لايق سپاسي نه در خور
سوي پاک يزدان بر آن نغز نامه
دعا را يکي دست حاجت برآور
بماناد اين نامه خسرواني
چنان نام محمود تا روز محشر