شب گذشته که همزاد بود با محشر
وز آفرينش گيتي کسي نداشت خبر
سپهر گفتي فرسوده گشته از رفتار
بمانده بهر سکون را به نيم راه اندر
شبي چنان سيه و سهمناک کز هر سو
به چشم و گوش فروبسته راه سمع و بصر
شبي چنانکه تو گويي جهان شعبده باز
بر آستين فلک دوخت دامن اختر
به غير چشم من و بخت خواجه زير سپهر
جهانيان همه در خواب رفته سر تا سر
ز بس که بودم ز اندوه دل خمول و ملول
يکي به زانوي فکرت فرونهادم سر
به عقل گفتم کاندر جهان کون و فساد
چه موجبست کزينگونه خير زايد و شر
بهم فتاده گروهي سه چار بيهده کار
گهي به کينه و گاهي به صلح بسته کمر
نه کس ز مقطع و مبداي کينشان آگاه
نه کس به مرجع و منشاي صلحشان رهبر
هزار خرگه و نوبت زني نه در خرگاه
هزار لشکر و فرماندهي نه در لشکر
جواب داد که در اين جهان تنگ فضا
ز صلح و کينه ندارند کاينات گذر
نديده يي که دو تن چون بره دوچار شوند
بهم کنند کشاکش چو تنگ شد معبر
ولي چو ژرف همي بنگري به کار جهان
يکي جهان فراخست در جهان مضمر
درين جهان و برون زين جهان چو جان در جسم
درين جهان و فزون زين جهان چو جان در بر
گدا و شاه به يک آستان گرفته قرار
سها و ماه به يک آسمان نموده مقر
نه حرف ميم مباين در او نه حرف الف
نه نقش سيم مخالف در او نه نقش حجر
مجاورين ديارش به هر صفت موصوف
مسافرين بلادش بهر لغت رهبر
درون و بيرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پيدا چون جان پاک در پيکر
مخوف و ايمن چون اهل نوح در کشتي
روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر
چو نقش دريا در سينه جامد و جاري
چو عکس کوه در آيينه فربه و لاغر
دراز و کوته چون عکس سرو در ديده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
در آن جهان ز فراخي به هر چه درنگري
گمان بري که جز او نيست هيچ چيز دگر
بلي تنافي اضداد و اختلاف حروف
ز تنگ ظرفي هستيست در لباس صور
همه تنزل بحر محيط و تنگي اوست
که گر خليج شود گاه رود و گاه شمر
برون ازين همه ذاتيست کز تصور آن
به فکرتند عقول و به حيرتند فکر
خيال معرفتش هر چه کرده اند هبا
حديث منزلتش هر چه گفته اند هدر
مگر به حکم ضرورت همين قدر دانيم
که ناگزير ز فرماندهست و فرمانبر
وگرنه نحل چه داند که از عصاره شهد
مهندسانه توان ساخت خانه ششدر
ويا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب کند نسج ديبه ششتر
و يا چه داند موري که تخم کزبره را
چهار نيمه کند تا نرويد از اغبر
ز گرگ بره بفرموده که جست فرار
ز باز کبک به دستوري که کرد حذر
هنوز چون و چرا بد مرا که چون دم شير
پديد گشت تباشير صبح از خاور
بتم درآمد بر توسني سوار شده
که گاه حمله ز سر تا سرين گرفتي پر
ز جاي جستم و او را سبک ز خانه زين
بکش کشيدم و تنگش گرفتم اندر بر
همي چه گفتم گفتم بتا درآي درآي
که نار با تو بهشتست و خلد بي تو سقر
جحيم و طوفان بر من برفت از دل و چشم
ز بس که آتش و آبم گذشت بي تو ز سر
به گريه گشت روان از دو چشم من لؤلؤ
به خنده گشت عيان از دو لعل او گوهر
تو گفتي آن لب و آن چشم هر دو حامله اند
يکي به گوهر خشک و يکي به گوهرتر
به صد هراس درآويختم به زلفينش
بر آن نمط که به مار سياه افسونگر
همه کتاب مجسطيست گفتي آن سر زلف
ز بس که دايره سر کرده بود يک بدگر
به چشم بود چو آهو به زلف چون افعي
ولي خلاف طبيعت نمود هر دو اثر
فشانده آن عوض مشک زهر جان فرسا
نموده اين بدل زهر مشک جان پرور
به حجره بردم و آوردمش به پيش ميي
که داشت گونه ياقوت و نکهت عنبر
از آن شراب که از دل چو در جهد به دماغ
سپيد مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
چو رنگ باده دويد از گلوي او در چهر
ز روي مهر به سيماي من فکند نظر
چه گفت گفت که چون بر تو مي رود ايام
درين زمانه که رايج بود متاع هنر
به مويه گفتمش اي ترک ازين حديث بگرد
به ناله گفتمش اي شوخ ازين سخن بگذر
ز مهر خواجه حسودان به من همان کردند
که بر بيوسف اخوان او ز ميل پدر
چو اين شنيد فروبست چشم از سر خشم
برآمد از بن هر موي من دو صد نشتر
بخشت وري و فرو ريخت بسد از بادام
بکند موي و برانگيخت لاله از عبهر
دويد بر مهش از ديده خوشه پروين
دميد بر گلشن از لطمه شاخ نيلوفر
به پنج ماهي سيمين طپانچه زد بر ماه
به ده هلال نگارين همي شخود قمر
ز قهر گفت به يک حيلتي که کرد حسود
ترا که گفت که در کاخ خواجه رخت مبر
ثناي خواجه ايام حرز جان تو بس
تو مدح گوي و مينديش از هزار خطر
ظهير ملک عجم اعتضاد دولت جم
خدايگان امم قهرمان نيک سير
معين ملت اسلام حاجي آقاسي
سپهر مجد و معالي جهان شوکت و فر
جلال او بر از انديشه گمان و يقين
نوال او براز اندازه قياس و نظر
چو مهر رايت او را به هر ديار طلوع
چو ابر همت او را بهر بلاد سفر
به روز بادگر از حزم سخن رانند
درون دريا کشتي بيفکند لنگر
ز سير عزمش اگر آفريده گشتي مرغ
نداشتي گه پرواز هيچ حاجت پر
ز فيض رحمت و انعام گونه گونه اوست
که گونه گونه برويد زهر درخت ثمر
سخاي دست وي اندر سخن نگنجد هيچ
بر آن مثابه که در قطره بحر پهناور
ز دست جودش اگر سايه بر سحاب افتد
سهيل و ماه فشاند همي به جاي مطر
زهي به ذات تو اندر بلند و پست جهان
چنان که گوهر اشيا در اولين جوهر
قبول مهر تو فطريست مر خلايق را
چنانکه خاصيت نطق در نهاد بشر
ز بس نوال تو آمال خلق بپذيرد
گمان بري که هيولاست در قبول صور
نديم مجلس عدل تواند امن و امان
مطيع موکب بخت تواند فتح و ظفر
ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود
که سکه کرده ز معدن همي برآيد زر
به کين خصم تو در کان آهن و فولاد
سزد که ساخته بينند تيغ و تير و تبر
مگر ز پنجه عزم تو لطمه يي خورده
که هر کرانه سراسيمه مي دود صرصر
مگر ز آتش خشم تو شعله يي ديده
که در دويده ز دهشت به صلب سنگ شرر
شمول فيض تو گر منقطع شود ز جهان
ز روي مهر نماند به هيچ چيز اثر
شفا ز مهر تو خيزد چو شادي از باده
بلا ز قهر تو زايد چو شعله از اخگر
حديث مهر تو خوانند گر به گوش جنين
ز شوق رقص کند در مشيمه مادر
به نفس ناميه گر هيبت تو بانگ زند
ز هيچ عرصه نرويد گياه تا محشر
شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد
ز بال پشه نمرود سد اسکندر
به هستي تو مباهات مي کند گيتي
چنان که دوده آدم به ذات پيغمبر
ز تف هيبت تو شعله خيزد از دريا
ز يمن همت تو رشحه ريزد از آذر
اگر جلال تو در نه سپهر گيرد جاي
ز تنگ ظرفي افلاک بشکند محور
ثناي عزم تو نارم نبشت در ديوان
که همچو باد پراکنده مي کند دفتر
به عون چرخ همان قدر حاجتست ترا
که بهر صيقلي آيينه را به خاکستر
خدايگانا گويند حاسدي گفتست
که ناسزا سخني سر ز دست از چاکر
چگونه منکر باشم که در محامد تو
ثناي ناقص من چون هجا بود منکر
گر اين مراد حسودست حق به جانب اوست
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور
وگر مراد وي ازين سخن عناد منست
کليم را چه زيان خيزد از خوار بقر
حسود اگر همه تير افکند نترسم از آنک
ز مهر تست مرا درع آهنين در بر
ز من نيايد جز بوي عود مدحت تو
گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر
هميشه تا که به شکل عروس قائمه را
مساويست به سطح و دو ضلع سطح وتر
عروس ملک ترا دولت جهان کابين
جمال بخت ترا کسوت امان در بر
ترا ستاره مطيع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معين و ترا خدا ياور