در ستايش پادشاه جمجاه ناصرالدين شاه خلدالله ملکه در زمان وليعهدي گويد

سه هفته پيشترک زين شبي به ماه صفر
چو سال نعمت و روز وصال جان پرور
شبي که گردون بروي نموده بود نثار
هرآن سعود که اجرام راست تا محشر
شبي شرافت روحانيان درو مدغم
شبي سعادت کروبيان درو مضمر
بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب
چنانکه در شب معراج پاک پيغمبر
ستارگان بستايش ستاده صف در صف
فرشتگان بنيايش نشسته پر در پر
زمين ز برف چو آمده دشتي از نقره
فلک ز نجم چو آکنده بحري از گوهر
هوا مکدر و صافي چو طره غلمان
زمانه تيره و روشن چو چهره قنبر
هواي تيره شده بادبان برف سفيد
چنانکه پرده کشد دود پيش خاکستر
ز عکس برف که تابيد بر افق گفتي
سپيده سرزده پيش از خروش مرغ سحر
هواي تيره ميان سپهر و خاک منير
چو در ميان دو يزدان پرست يک کافر
نشسته بودم مست آنچنانکه دو کف خويش
نيافتم که کدام ايمن و کدام ايسر
ز بس که باده شده سرخ چشم من گفتي
درو ستاره کف الخضيب جسته مقر
که ناگه از ره پيکي رسيد و مژده رساند
چه گفت گفت که اي آفريدگار هنر
چه خفته يي که وليعهد شد سوي تبريز
به حکم محکم گيهان خداي کيوان فر
چو نصرت از چه نپوييش همره موکب
چو دولت از چه نتازيش از پس لشکر
يکي بچم که ببوسي رکاب او چو قضا
يکي بپو که بگيري عنان او چه قدر
مرا ز شادي اين مژده هوش گوش برفت
چنان شدم که تو گويي کسم نداد خبر
پياله خواستم و نقل و عود و رودو رباب
کباب و شاهد و شمع و شراب و شهد و شکر
چماني و ني و سنتور و تاره و سارنگ
چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر
دو چشم دوخته بر ساقيان سيمين تن
دو گوش داشته زي مطربان رامشگر
بدان رسيد که خون از رگم جهد بيرون
ز بس که باده به خون تنگ کرده راه گذر
نشسته در بر من شاهدي چو خرمن ماه
دو ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر
سهيل قاقم پوش و شهاب ساغر نوش
تذرو عنقاگير و غزال شير شکر
خطش ز تخمه ريحان تنش ز بطن حرير
رخش ز دوده آتش دلش ز صلب حجر
لبش به رنگ جگر گوشه عقيق يمن
وزان عقيق مرا چون عقيق خون به جگر
سواد طره او پاي تخت حسن و جمال
بياض طلعت او دست پخت شمس و قمر
در آب ديده من عکس قد و روي و لبش
چو عکس سرو و گل و لاله اندر آب شمر
دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره
ز عکس پيچ و خم زلفکان آن دلبر
ميي به دستم کز پرتوش به زير زمين
درون دانه عيان بود برگ و بار و شجر
چنان لطيف شرابي که بس که مي زد جوش
همي تو گفتي خواهد بپرد از ساغر
چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان
نشسسته بودم در ناي و نوش و لهو و بطر
پس از سه هفته که چون شير نر غزاله چرخ
نمود پنجه خونين ز بيشه خاور
ز خواب خادمکي کرد مر مرا بيدار
به صد فريب و فسونم نشاند در بستر
گلاب و صندل برجبهتم همي ماليد
که تا خمار شرابم فرو نشست از سر
بگفتمش چه خبر ماجراي رفته بگفت
ز خون دو عبهر من شد دو لاله احمر
به جبهه سرکه نمودم همي زرشک درون
به چهره برکه فشاندم همي ز اشک بصر
ز جاي جستم و بستم ميان و شستم روي
ز مهر گفتمش اي خادمک همان ايدر
برو به آخور و اسب مرا بکش بيرون
هيون و استر و زين آر و ساز برگ سفر
چو اين بگفتم نرمک به زير لب خنديد
جواب داد مرا کاي حکيم دانشور
کدام زين و کدام آخور و کدام اسباب
کدام اسب و کدام اشتر و کدام استر
به خرج باده شدت هر چه بود و هيچت نيست
به غير کودن لنگي که نيست راهسپر
گمان بري به دل نعل بر قوائم او
به ساحري که فولاد بسته آهنگر
به سوي مرگ نکو جاريست چون کشتي
به جاي خويش همه ساکنست چون لنگر
بودم چو جسم مثالي ز لاغري تن او
که تنگ مي نکند جا به چيزهاي دگر
به گاه پويه نمايد ز بس رکوع و سجود
چو سايه افتان خيزان رود به راه اندر
نعوذ بالله در ري اگر وزد بادي
به يک نفس بردش تا به ملک کالنجر
کنون چه چاره سگالي که بر تو از شش سو
رونده چرخ فروبسته است راه مقر
به خشم گفتمش ايدون ز چرخ نهراسم
که چرخ گردان زيرست و بخت من به زبر
مرا به نوک قلم بحري آفريد خداي
که از دوات عمان سازم از مداد گهر
بهر کجا که رود شعر من چو نافه چين
بهاي او همه سيم آورند و بدره زر
به ويژه همچو وليعهد داوري دارم
که بينيش دو جهان جان درون يک پيکر
يکي چکامه فرستم برش که بفرستد
بسيج راه و بخواند مرا بدان کشور
براي آنکه ز چشم حسود خون بچکد
ز نوک خامه زنم بر رگ سخن نشتر
بگفتم اين و به کف ناگرفته خامه هنوز
ز عرش يزدان در مغز من دويد فکر
ز حرص مدح وليعهد از سر قلمم
فرو چکيد معاني به جاي نقش و صور
چو روي دولت او تازه کردم اين مطلع
که گنج مدح و ثنا را بدو گشايم در