سحر چو زمزمه آغاز کرد مرغ سحر
بسان مرغ سحر از طرب گشودم پر
هنوز نامده سلطان يکسواره برون
شدم به مشکوي جانان دو اسبه راه سپر
هنوز ناشده گرم چرا غزاله چرخ
بر آن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر
به آب شسته رخش کارنامه ماني
به باد داده لبش بارنامه آزر
تنش به نرمي خلاق اطلس وقاقم
رخش به خوبي سلطان سوسن و عبهر
زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور
ز عکس ساعد او فرش مشکويش مرمر
گرفتم آنکه نيارند گوهر از عمان
به يک تکلم او سنگ و گل شود گوهر
گرفتم آنکه نيارند شکر از اهواز
به يک تبسم او خار و خس شود شکر
گرفتم آنکه نيارند عنبر از دريا
به يک تحرک زلفش گيا شود عنبر
دو خال بر لب نوشش دو داغ بر لاله
دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر
غنوده اين چو دو زنگي به سايه طوبي
نشسته آن چو دو هندو به چشمه کوثر
دو سوسنش را از برگ ضيمران بالين
دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر
مرا چو ديد هراسان ز جايگه برخاست
بدان مثابه که خيزد سپند از مجمر
چو طوق حکم خداوند بر قاب امم
دو سيمگون قلمش شد بناي من چنبر
به صدر خواست نشستم ولي بگفت سپهر
نه او نه من بنشستيم هر دو بر در بر
از آن سپس چو غريبان به جايگاه غريب
نظاره کردم شيب و فراز و زير و زبر
چمانه ديدم و چنگ و چماني و طنبور
پياله ديدم و تار و چغانه و مزهر
به طرز بيضه بيضاش در کفي مينا
به رنگ لؤلؤ لالاش در کفي ساغر
ميان اين يک تابيده پرتو خورشيد
درون آن يک روييده لاله احمر
گلوي شيشه صهبا گرفته اندر چنگ
چنانکه گيرد خصمي گلوي خصم دگر
به ناي بلبله ساغر فروگشاده دهن
چو شيرخواره پستان مهربان مادر
ز حلق مرغ صحرايي چو مرغ حق حق گوي
فرو چکيد همي قطره قطره خون جگر
به سان مرغک آذر فروز از منقار
همي به بال و پر خويش برفشاند آذر
قنينه را خفقان و پياله را يرقان
ز عکس سرخ مي و رنگ باده اصفر
ز فرط خشم فرو چيدم از غضب دامن
چو زاهدي که نمايد به باده خوار گذر
به طنز گفتمش اي خشک مغزتر دامن
به طعن راندمش اي خوب چهر بد گوهر
حرام صرف بود باده خاصه بر ساده
تو ساده رويي ساقي مخواه و باده مخور
به ساده رويي باکي نداري از مردم
ز باده خواري شرمي نداري از داور
ز بي عفافي مانا نباشدت ميسور
که بگذراني يک روز بي مي و ساغر
گشاده چشم جهان بين به راه باده گسار
نهاده گوش نيوشا به لحن خنياگر
به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان
صواب ديدي بنشين وگرنه رخت ببر
مگر نگفته نبي تا به روز بازپسين
خداي هر دو جهان توبه رانبندد در
شراب خوردن و آسايش از وساوس نفس
به از سپاس بزرگان و احتمال خطر
شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نيک
به از تحمل چندين هزار بوک و مگر
شراب خوردن از آن به که در زمين اميد
نهال مدح نشاني و فاقه آرد بر
شراب خوردن از آن به که در سراي امير
به غرچه يي دو سه بي پاو سر شوي همسر
نچيده ميوه شرم و نبرده نام حيا
نديده سفره مام و نخورده نان پدر
ز تنگ چشمي هم چشم در زن در زي
ز سخت رويي هم دست تيشه درگر
نه شربشان بجز از ريم و پارگين و ز قوم
نه خوردشان بجز از گوز و گندنا و گزر
ز هر کدام پژوهش کني ز باب و نيا
جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفت که تفاخر به نام مام کند
کس ار ز باب پژوهش نمايد از استر
به خشم گفتمش اي زشت خوي دست بدار
حجاب عصمت آزادگان بخيره مدر
مخور شراب مبر نام مير و حضرت مير
قفاي شير مخار و متاع طعن مخر
مگر نداني کاندر سراي خواجه مراست
چه مايه مهتر نيکو نهاد نيک سير
همه خجسته فعال و همه درست آيين
همه فرشته خصال و همه نکو مخبر
به ويژه پيرو سالار هاشمي هاشم
که هست هاشم اعدا به تيغ خارا در
به زهد و پاکي دامان همال با سلمان
به صدق و نيکي ايمان نظير با بوذر
به خنده پاسخم آورد کاي سپهر کمال
زبان دق مگشاي و ز راه حق مگذر
بدان خداي کزين بحر باژگون هر شب
هزار زورق سيمين نمايد از اختر
بدان مشاطه که بر چهره عروس جهان
فرو هلد به شب تيره عنبرين چادر
به ذات احمد مرسل که گشت هستي او
ظهور دايره ممکنات را پرگر
به فر حيدر صفدر که گشت هستي او
وجود سلسله کاينات را مصدر
به حسن عالم سوز و به عشق عالم گير
به چشم صورت بين و به کلک صورتگر
به شوق خانه فروش و به ذوق بي طاقت
به فقر خانه بدوش و به صبر بالنگر
به عشوه هاي پياپي ز دلبر طماع
به گريه هاي دمادم ز عاشق مضطر
به عجز اين که بده بوسه تا فشانم جان
به کبر آن که مکن مويه تا نياري زار
که گر به قدح ملکزاده برگشايم لب
و يا به طعن بزرگان رادکش چاکر
ولي مراست جگرخون ازين که غرچه چند
زبابکان همه حيز و ز ما مکان همه غر
در آستانه ميرند و ني عجب کاخر
کند بديشان در خاصگان مير اثر
هزار مرتبه ما نافزون شنيدستي
که يار بد بود از مار بد جانگزاي بتر
نه از قرآن زحل مشتري شود منحوس
چو از تقارن مريخ زهره ازهر
نه گر به عضوي رنج شقا قلوس افتد
به چند روز سرايت کند به عضو دگر
نه صحن مسجد يابد کثافت از سرگين
نه قلب مؤمن گيرد کدورت از کافر
نه قيرگون شود از الفت زگال پرند
نه زهرگين شود از صحبت شرنگ شکر
نه شام تاري گردد حجاب چهره روز
نه ابر مظلم آيد نقاب پيکر خور
نه صحن گلشن گردد ز خار خوار و زبون
نه آب روشن آيد ز لاي تار و کدر
نه تلخ گردد زاب درمنه طعم دهن
نه تار آيد از گرد تيره نور بصر
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب
نه شمع زنده بميرد ز صحبت صرصر
جواب را ز سر خشم بر گشادم لب
به طنز گفتمش اي سر و قد سيمين بر
سراي مير جهان و بود جهان چونان
ندارد از بد و خوب و پليد و پاک گذر
رواق خواجه بود بحر و بحر بي پايان
سراي مير بود رود و رود پهناور
نه رود گردد از غوطه گراز پليد
نه بحر آيد ز آميزش براز قذر
بخنده گفت که نيکو تشبهي کردي
به رود و بحر و جهان کاخ خواجه را ايدر
اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان
بود هماره دانا گداز و دون پرور
و گر نه رود و نه دريا چرا چو خار و حشيش
اگر نه رود و نه دريا چرا چو سنگ و گهر
در آن گزيده گرانمايگان نشست نشيب
در آن گرفته سبک پايگان قرار زبر
چو اين بگفت بخوشيد خونم اندر تن
چو اين بگفت به توفيد جانم اندر بر
سرودمش نه هر آن راکه در فراز مقام
سرودمش نه هر آن راکه در فرود مقر
از آن فراز فزايد ورا نبالت و قدر
ازين فرود کم آيد ورا جلالت و فر
به کاخ خواجه که ميزان دانش و هنرست
ز فرط وقع بود انحطاط دانشور
نگر دو کفه ميزان که مايلست در آن
گران به سمت نگون و سبک به سوي زبر
نه بادبان گه طوفان طياره غرق شود
گرش زمام نگيرد گراني لنگر
در آن مکابره من تند گشته با جانان
در آن محاوره من گرم گشته با دلبر
که ناگه از در پيري خميده قد چو کمان
دمان درآمد با موي شيرگون از در
قدش به هيأت گفتي کمان حلاجست
شميده پنبه محلوجش از کرانه سر
مرا ز حالت آن پير حالتي رو داد
که پاي تا سر حيرت شدم چو نقش مصور
همين نه ياد نگارين شدم ز ياد برون
که ياد هر دو جهانم شد از خيال بدر
سرودمش چه کسي گفت پيريم سياح
گهي چو باد شتابان به بحر و گاه ببر
به دهر ديده بسي سوک و سور و سود و زيان
فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر
ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطين
ز نوبه و حبش و چين و روم و کالنجر
همه بدايع ايام کرده استيفا
ز هر صنايع آفاق گشته مستحضر
سرودش ز نوادر بديع تر سخني
که نقش مي نپذيرد چنان به لوح فکر
شنيده يي ز کسي در زمانه گفت بلي
شنيده ام سخني غم بر و نشاط آور
قصيده ييست موشح به صد هزار حلي
چکامه ييست مطرز به صد هزار غرر
ز نعت احمد مختار بينيش زينت
ز مدح حيدر کرار يابيش زيور
قويم گشته بدو حسن ملت احمد
سديد گشته به دو سور مذهب جعفر
سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم
نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر
ز نقش نون خطوطش فلک کند ياره
ز شکل ميم حروفش فلک کند پرگر
بدايتش همه در قدح گردش گردون
نهايتش همه در مدح خواجه قنبر
سرودمش ز کدامين کس آن چکامه؟ سرود
ز بوالفضايل قاآني آسمان هنر
بگفت اين و به زانو نشست و يال فراخت
ز سر نهاده کلاه از ميان گشاد کمر
بدان فصاحت کاحنست خاست از خاره
به لحن دلکش برخواند اين قصيده زبر