دي آمد از در من آن دلفريب پسر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودي به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه کي ز سرو روان تابيده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پر حلقه سلسله يي همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگز که از بر سرو
چندين شکنج و شکن سر داده يک به دگر
گفتي دو هندوي مست گرديده از پي لعب
آسيمه سار و نگون آون ز شاخ شجر
يا ني دو مار سيه آسيمه سار و دمان
دارد به سايه سرو از آفتاب گذر
يا ني دو دزد دغل پي برده اند به گنج
از بهر غارت سيم يازيده دست ظفر
آري نگار ختن دارد ز سيم سرين
گنجي نهفته همي بيغش به زير کمر
دارند خلق جهان از گنج فربه او
از غصه کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخيل بود
پيوسته منع کند آن سيم را زنفر
غافل که سيم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سيم شود نامش به دهر سمر
اي کاش نقره او بودي مراکه همي
مي دادمي که مرا گردد فزوده خطر
باري به خلوت من آن غارت دل و دين
چون در رسيد ز راه چون برگزيد مقر
گفتم بيا صنما اي کز فروغ رخت
روشن شدست مرا ديوار و خانه و در
خواهم که بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شيرين کنم به مگر
خنديد و گفت ولي از روي عادت و رسم
نشنيده ام که دهد کس بوسه بر به شکر
ويژه ز بس که لطيف اين شکري که مرا
بگدازد ار کندي بر در نسيم گذر
کي احتمال کند دمهاي سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهرير بتر
يک ره در آينه بين بر خلق منکر خود
تا داني آنکه ترا باشد چگونه سير
چندانکه هست ترا پرواي خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر ميل صحبت من داري و بوس و کنار
ايدون به نقد بزن دستي به کيسه زر
کام از لب و دهنم بي زر کسي نستد
ها زر بيار و فزون زين عرض خود بمبر
گفتم بلاي نپسندي ار به بلا
جانم ز سر بهلا اين عجب و کبر و بطر
هر چند کيسه و جيب از زر تهي بودم
دارم ز نظم دري آماده گنج و گهر
گفتا که گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم اين گنج سيم بخر
ورنه مخار ز نخ کوتاه ساز سخن
داني که شاخ هوس کس رانداده ثمر
قاآنيا جو زر در چشم سيمبران
صدره گزيده ترست از صدهزار هنر