دوشينه کاين نيلي صدف گشت از کواکب پر درر
در زد يکي گفتم کيي گفتا منم بگشاي در
جستم ز جا رفتم دوان آسيمه سر دل دل کنان
تا جويم از نامش نشان تا گيرم از حالش خبر
پرسيدم آخر کيستي دزدي گدايي چيستي
بي موجبي را نيستي همچون غريبان در بدر
زين پاسخ آمد در غضب برزد صدا کاي بي ادب
رهزن نيم کاين نيمه شب آرم به هر کويي گذر
بگشاي در تا دانيم جان بر قدم افشانيم
بر چشم و سر بنشانيم سازي حکايت مختصر
از آن صداي آشنا در موج خون کردم شنا
جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حيرت در فکر
ناگه به خود لرزيد ما وانگه به سر لغزيد ما
مانا خطا ورزيد ما کز آن خطا ديدم خطر
آسيمه سار و سرنگون او از برون من از درون
او غرق خوي من غرق خون او منتظر من محتضر
القصه با صد پيچ و تاب از جاي جستم باشتاب
از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر
در باز کردم بر رخش ديدم جمال فرخش
وز شرم شيرين پاسخش افتاده در بوک و مگر
ترکي درآمد خوي زده يک ساتکيني مي زده
خوي بر جمال وي زده چون بر گل سوري مطر
خويش چو آتش توسنا رويش به خوبي سوسنا
کالريم غنجا اذرنا و البدر حسنا ان سفر
غنجش فزون نازش فره جعدش همه بند و گره
گيسو فتاده چون زره از طرف دوشش تا کمر
روشن رخ و تاريک مو شيرين زبان و تلخ گو
دشمن نهاد و دوست رو نيکو جمال و بد سير
گيسو زره قامت سنان مژگان خدنگ ابروکمان
دل آهن و تن پرنيان خط جوشن و صورت سپر
فربه سرين لاغر ميان اندک سخن بسيار دان
خورشيد رو ذره دهان فولاد دل سيماب بر
باري چو آمد در سرا ديد آنچنان پژمان مرا
گفتا که بي موجب چرا از وصل من جستي حذر
من ماهم و در تيره شب از من رميدي بي سبب
در تيره شب ماه اي عجب نيکوتر آيد در نظر
گفتم خطا کردم خطا ايدون عطا بايد عطا
اي رويت آرزم ختا اي مويت آشوب تتر
گفتا بهل اين هاي و هو عذر گنه چندين مجو
برخيز و سنگين کن سبو زان باده پر شور و شر
زان باده کز وي خار خشک آرد دو صد من بيد مشک
از رنگ و بو چون لعل ومشک از زيب وفر چون ماه و خور
دفع کرب رفع ترح کان طرب جان فرح
ريحان دل روح قدح نيرام غم نور بصر
بويش به عنبر ماندا رنگش به گوهر ماندا
بيجاده تر ماندا لؤلؤي خشک مستقر
هم عقل را پيوند ازو هم جان و دل خرسند از او
هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصي مغتفر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان
همچون مضامين در بيان همچون معاني در صور
بق زان خورد پيلي شود در جو چکد نيلي شود
وز آن ابابيلي شود خجلت ده طاووس نر
نادان از آن گر نوشدا از تنگ ظرفي جوشدا
تا روز حشر ار کوشدا در گل فروماند چو خر
حالي ز جا برخاستم خاطر ز غم پيراستم
بزم نشاط آراستم ترتيب دادم ماحضر
آماده کردم بهر وي تار و رباب و چنگ و ني
نقل و کباب و جام و مي اسباب عشرت سربه سر
بگشودمش بند قبا گفتم زهي شيرين لبا
اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر
زينسان که آرام دلي زينسان که شمع محفلي
عيش جهان را حاصلي نبود ز وصلت خوبتر
بيگانگي از سر بنه بيگانگي جستن نه به
بنشين بخور بستان بده شادي بياور غم ببر
هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم گل ببو
هم ساتکين کش هم سبو هم انگبين خور هم شکر
خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بيرون جهان
کز نقش پيدا و نهان باقي نمي ماند اثر
شادي خوشست و خرمي کز نقش بيشي و کمي
جز عيش جان آدمي نخل بقا ندهد ثمر
اينست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما
قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد اي پسر
امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم
زيرا که فردا مي کشم رخت عزيمت بر سفر
نام سفر چون برده شد آن شوخ چشم آزرده شد
وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر
ز الماس مرجان ساي شد از جزع مرجان زاي شد
از دست رفت از پاي شد هي زد برو هي زد به سر
هي گريه کرد و هي جزع هي ناله کرد و هي فزع
هي گفت اسکت يا لکع عذبت طرفي بالسهر
خيري نمود از ارغوان چنبر نمود از خيزران
افشاند بر گل ضيمران آزرد ياقوت از گهر
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه
صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر
هي ريخت بر گل گوهرا هي بيخت بر مه عنبرا
هي بر سمن از عبهرا باريد مرواريد تر
جوشيدش از تنور دل آبي که طوفان زو خجل
چون نوح هر دم متصل گويان که ربي لاتذر
گفتم چرا گشتي چنين گفتا برو خامش نشين
چندم ز خودسازي غمين چندم ز بد گويي بتر
مي بينمت چون بوالهوس مشتاق چيزي هر نفس
چون غافلان از پيش و پس آشفته حال آسيمه سر
گه پيشه يي را مخترع گه شيوه يي را متبع
فاخش الاله سؤ فلعلک و احذرن کل الحذر
نه عارفي نه متقي نه باده خواري نه شقي
نه پاک دان نه نقي نه پيش بين نه پس نگر
اين آرزو باري بهل کز من نخواهي شد بحل
دانم خجل گردي خجل گر رخت بندي از حضر
حالي سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا
جان و دل آزردن چرا از بهر مشتي سيم و زر
چند از پي خيل و رمه اين هاي و هوي وين دمدمه
دنيا نماند اين همه گيتي نيرزد اينقدر
گيرم سفر کامت دهد خورشيد سان نامت دهد
يک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر
چندان نيرزد اين عنا کز حضرتي گردي جدا
کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور
شاه آفريدون کز سمک بر رفته صيتش تا فلک
با خلق و کردار ملک با خلق و ديدار بشر
فرخنده شاه راستين کش کان بود در آستين
با قدر او گردون زمين با جود او دريا شمر
مغلوب حکمش چار حد منکوب قهرش ديو و دد
هم حکمران بر نيک و بد هم قهرمان بر خير و شر
بر عالم و آدم کيا کاخش مطاف از کيا
جنت ز خلقش يک گيا دوزخ ز قهرش يک شرر
عين زمين عون زمان شاه جهان ماه مهان
غيث کرم غوث امان فصل ادب اصل هنر
کان بهي بحر بها هم بادها هم با نها
خورشيد با رايش سها ياقوت با جودش مدر
مذبوح از تيغش سمک مجروح از رمحش فلک
مرجوح باخلقش ملک مطروح بانطقش شکر
خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا
هم تابع حکمش قضا هم پيرو امرش قدر
عالم ز عدل او حرم رايج به عهد او کرم
بابي ز خلق او ارم تابي ز تيغ او سقر
اي چون شعاع مهر و مه تيغت گشوده خشک و تر
وي چون فروغ صبحگه صيتت گرفته بحر و بر
خنگت صبا تيغت وبا از اين وبا وز آن صبا
خاک بدانديشان هبا خون ستم کيشان هدر
بر هر بليدي قهر ران بر هر بلادي قهرمان
بر هر اميني مهربان در هر زميني مشتهر
روزي که از تيغ گوان از خاک رويد ارغوان
وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نيشتر
از گرد و خون خاک زمين ماند به جامه اهل چين
کز اطلسستش آستين وز قندزستش آستر
از بس سنان و تيغ و شل بارد به تنها متصل
وز بس خدنگ جان گسل گردد به دلها کارگر
گويي خداي آسمان مي نافريد اندر جهان
جز خنجر و تيغ و سنان جز ناچخ و تير و تبر
وز بسکه جان اهل کين با خاک ره گردد عجين
گويي همه خاک زمين جان داردي چون جانور
چون از کمين آيي برون جاري کني جيحون خون
از نيش تيغ آبگون وز نوک تيغ جان شکر
رمحت بدرد تا فلک تيغت ببرد تا سمک
نقش بقا سازند حک اين از نشيب آن از زبر
گويد عدويت دمبدم از خوف جان در هر قدم
يا حبذا دارالعدم يا مرحبا دارالسقر
گويد ز بس خوف قصاص اين المفر اين المناص
اين النجاة اين الخلاص اين المقام اين المقر
شاها مرا يک ملتمس باقيست بشنو يک نفس
کافکنده چرخم در قفس چون طاير بي بال و پر
ساليست افزون تا مرا ز اقران نمودي برترا
هم سيم داد هم زرا هم گنج دادي هم گهر
بس زر و سيم و خواسته بخشيدم ناخواسته
واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر
نه اسب دارم نه رهي وز سيم و زر جيبم تهي
هم در سرم فکر مهي هم در دلم عزم خطر
هم زر خواهم جعفري هم جامه خواهم عبقري
هم بنده خواهم بربري هم باره خواهم رهسپر
هم خواهم از گيتي خدا، کش جان يک گيتي فدا
خواهم که اجراي مرا افزون کند نيمي دگر
هم خواهم اندر بارگه بارم دهي بيگاه و گه
زان پس که از درگاه شه شد نخل عيشم بارور
از تو سخا وز من ثنا از تو عطا وز من دعا
از تو کرم وز من وفا از تو مراد از حق ظفر
تا لاله رويد از دمن تا ژاله بارد در چمن
تا ناله خيزد از دهن تا هاله گيرد بر قمر
يارت فزون خصمت قليل اين يک عزيز آن يک ذليل
اين يک صحيح آن يک عليل اين شادمان آن نوحه گر
قاآني اين اشعار تو وين پر هنر گفتار تو
رونق دهد بازار تو در نزد شاه دادگر