دوش چو شد بر سرير چرخ مدور
ماه فلک جانشين مهر منور
طرفه غزالم رسيد مست و غزلخوان
بافته از عنبرش به ماه دو چنبر
تعبيه کردست گفتي از در شوخي
ماه منور به چين مشک مدور
غره غرار او به طره طرار
قرصه کافور بد به طبله عنبر
يانه تو گفتي ز گرد موکب دارا
گوشه ابرو نمود تيغ سکندر
تافته رويش به زير بافته مويش
بر صفت ذوالفقار در دل کافر
گفته چه خسبي ز جاي خيز و بپيماي
باده يي از رنگ و بو چو لاله احمر
باده يي ار في المثل به سنگ بتابد
گويي برجست از آن شراره آذر
تا شودم باز چهره چون پر طاووس
از گلوي بط به زير خون کبوتر
گفتمش اي ترک ساده باده حرامست
خاطر بر ترک خمر دار مخمر
گفت چه راني سخن نداني فردا
هر چه خطا از عطا ببخشد داور
رقص کند از نشاط صالح و طالح
وجد کند بر بساط مؤمن و کافر
خلق جهان را دو عشرتست و دو شادي
اهل زمان را دو زينتست و دو زيور
شادي عامي ز بهر حيدر کرار
عشرت خاصي ز چهر خسرو صفدر
آن شده قايم مقام ماه رسالت
اين شده نايب مناب شاه فلک فر
گفتمش استار اين کنايت برگير
گفتمش اسرار اين حکايت بشمر
حال مسمي بگو ز تسميه بگريز
حل معما بکن ز تعميه بگذر
گفت که فردا مگر نه عيد غديرست
عيدي بادش چو بوي عود معطر
در به چنين روزي از جهاز هيونان
ساخت نشستنگهي رسول مطهر
گرد وي انبوه از مهاجر و انصار
فوجي چون موج بحر بي حد و بي مر
خرد و کلان خوب و زشت بنده و آزاد
پير و جوان شيخ و شاب منعم و مضطر
برشد و گفتا الست اولي منکم
گفتند آري ز ما به مايي بهتر
دست علي را سپس گرفت و برافراخت
قطب هدي را پديد شد خط محور
گفت که اي خلق بنگريد تناتن
گفت که اي قوم بشنويد سراسر
هرکش مولا منم عليش مولاست
اوست پس از من به خلق سيد و سرور
يا رب خواري ده آنکه او را دشمن
يا رب ياري کن آنکه او را ياور
حرمت اين روز را سه روز پياپي
بگذرد از جرم خلق خالق اکبر
شادي ديگر ازين در است که فردا
شاه فريدون بر آفتاب زند بر
تيغي کش پادشاه کرده عنايت
راست حمايل نمايدش چو دو پيکر
تيغي کان را شه از ميان بگشاده
او به کمر استوار بندد ايدر
تيغي لاغرتر از خيال مهندس
تيغي نافذتر از قضاي مقدر
تيغي در کام خصم زهر مجسم
تيغي در روز رزم مرگ مصور
جوهر آن تيغ بر صحيفه آن تيغ
مورچگانند در محيط شناور
در کلف خسرو بگويمت به چه ماند
رود روان در کنار بحر مقعر
در کمر شاه لاغرست و عجب نيست
ماه بکاهد ز قرب خسرو خاور
حرمت شه را روا بود که ببوسد
صفحه آن تيغ را خديو دلاور
ورنه نديدم که کس نمايد معجون
سوده الماس را به قند مکرر
يا نشنيدم که هيچگه ملک الموت
غوطه زند اندر آب چشمه کوثر
تيغ که بايد همي به زهرش آلود
شاهش آلوده دارد از چه به شکر
ني ني از آن تيغ پادشاه ببوسد
تاش مرصع کند به لؤلؤ و گوهر
گفتمش اي شوخ ازين عبارت شيرين
شور برآوردي از روان سخنور
ليک مرا عيش تلخ گشت ازيراک
کند زبانم به مدح شاه مظفر
گفت تو امشب به عيش کوش که فردا
من بر شه اين قصيده خوانم از بر