مطلع ثاني

شبي به عادت روز شباب عيش آور
شبي به سيرت صبح وصال جان پرور
شبي ز بسکه زمين روشن از فروغ نجوم
چو برگ لاله عيان از درون سنگ شرر
شبي ز گنبد نيلوفري عيان پروين
چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نيلوفر
شبي به گونه مشاطگان به گرد عروس
هجوم کرده ز هر سو نجوم گرد قمر
رسول امي مشکوي ام هاني را
نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر
که جبرئيل امين فر خجسته پيک خداي
به امر ايزد دادار حلقه زد بر در
ز بانگ حلقه سر حلقه انام ز شوق
بسان حلقه ندانست پاي را از سر
چو حلقه ساخت دل از ياد ماسوا خالي
که تا ز حلقه جيب فنا برآرد سر
درون حلقه امکان نماند هيچ مقام
کزو چو رشته نکرد از درون حلقه گذر
خطاب کرد به جبريل کاي امين خداي
بگو پيام چه داري ز حضرت داور
جواب دادش جبريل کاي پيمبر پاک
تو خود پيام دهي و تو خود پيام آور
سخن ز دل به زبان و ز زبان به دل گذرد
درين ميانه زبان منهي است و فرمان بر
اگر چه آينه خالي بود ز صورت شخص
بود به واسطه شخص شخص را مظهر
بر از شکوفه برون آيد و شکوفه ز شاخ
گمان خلق چنان کز شکوفه خيزد بر
ثمر نهفته ز اصلست و آشکار ز فرع
کنون تو اصلي و من فرع و سر وحي ثمر
گرت هوس که ز من بشنوي حکايت خويش
درون آينه حق نماي من بنگر
ولي چو آينه من محيط ذات تو نيست
حکايتش ز تو ناقص نمايد و ابتر
من و ملايک سکان آسمان و زمين
تمام مظهر ذات توييم اي سرور
هزار آينه بنهاده است خرد و بزرگ
درين هزار يکي را هزارگونه صور
يکيست عين هزار ارچه هست غير هزار
که مختلف به ظهورند و متفق به گهر
يکيست ساقي و هر لحظه در يکي مجلس
يکيست شاهد و هر لحظه در يکي زيور
کنون مجال سخن نيست برنشين به براق
کز انتظار تو بس ديده است در معبر
همي برآمد چون برق بر براق و نخست
به بيت مقدس چون پيک وهم کرد گذر
وزان به مسجد اقصي چميد و شد ز کرم
خجسته روح رسل را به سوي حق رهبر
فزود پايه و بخشيد مايه داد فروغ
به هر رشته به هر آسمان به هر اختر
به سدره ماند ز ره جبرئيل و زانگونه
که باز ماند از پيک عقل پيک نظر
رسول گفتش کاي طاير حظيره قدس
سبب چه بود که کردي به شاخ سدره مقر
جواب دادش کاي محرم حريم وصال
من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر
تويي که داري در کاخ لي مع الله جاي
تويي که داري از تاج لا به سر افسر
تو شه نشاني و ما شه تو شاه و ما بنده
تو آفتابي و ما مه تو ماه و ما اختر
تو نيز هستي خويش اندرين محل بگذار
بسيج بزم بقا کن وزين فنا بگذر
براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق
که عقل را نبود با فروغ عشق اثر
به پشت رفرف برشد نبي ز پشت براق
چنان که مرغ ز شاه نگون به شاخ زبر
ز سدره شد به مقامي که بود بيگانه
در آن مقام تن از جان و جانش از پيکر
صعود کرد به اوجي کز آن نمود هبوط
رجوع يافت به ملکي کز آن نمود سفر
ز سدره صد ره برتر چميد از پي آنک
ز سدره آيد و از جيب لا برآرد سر
دو قوس دايره در ملتقاي نقطه امر
سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر
به عالمي شد کانجا نه اسم بود و نه رسم
به محفلي شد کانجا نه خواب بود و نه خور
وجود شاهد و مشهود اتحاد گزيد
چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر
نه اتحاد و حلولي که راي سوفسطا
بود به نزد خردمند زشت و ژاژ و هدر
بل اتحاد وجودي که نيست هستي وصف
بغير هستي موصوف هيچ چيز دگر
ميان هستي موصوف و وصف فرق اين بس
که متحد به وجودند و مختلف به صور
يکيست اصل و حقيقت يکيست فرع و مجاز
يکيست عين و هويت يکيست تيغ و اثر
کمال و نقصان کرد از يکي مقام ظهور
وجوب و امکان کرد از يکي گريبان سر
به يک خزينه در آميخت قرصه زر و سيم
ز يک دريچه عيان گشت تابش مه و خور
نشسته ناظر و منظور در يکي بالين
غنوده عاشق و معشوق در يکي بستر
دو ماهتاب فروزنده از يکي مطلع
دو آفتاب درخشنده از يکي خاور
دو تاجدار مکان کرده در يکي اورنگ
دو گلعذار نهان گشته در يکي چادر
شنيده ام که نبي آن شب از وراي حجاب
به گوشش آمد آواز حيدر صفدر
و ديگر آنکه به هنگام بازگشت بدو
نمود حمله يکي شرزه شير اژدر در
به کام شير سليمان فکند خاتم و داد
پس از نزول علي را از آن حديث خبر
ز گفت خاتم پيغمبران ز خاتم لعل
فشاند حيدر کرار تنگ تنگ شکر
پس از تبسم جان بخش خاتمي که سپهر
بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر
ز کان جيب برآورد و کرد گوهروار
نثار خاتم پيغمبران بشير بشر
ز نعت حيدر کرار لب فرو بندم
ز بيم آنکه مسلمان نخواندم کافر
منم ثناگر آل رسول و حاسد من
خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر
مرا ز کين خران باک نيست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چاره خر
به پيش دشمن يأجوج خو کشيدستم
ازين قصيده ستوار سد اسکندر
برين صحيفه دلکش به جاي نظم دري
ز نوک خامه برافشانده ام عقود درر
اگر قبول ملک افتد اين چکامه نغز
به آب سيم نگارمش بر صحيفه زر
پسند حاسد اگر نيست گو مباش که هست
گنه به شرع نگارنده ني به شعر اندر
به خالقي که دماند به سعي باد بهار
ز ناف صخره صما شقايق احمر
به قادري که ز پستان ابر نيساني
به کام کودک در دايه سان نمايد در
بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمين
روان و ساکن بي بادبان و بي لنگر
به جان شاه هلاگو که هر دو گيتي را
بيافريده خداوند در يکي پيکر
که گر خديو جهان التفات ننمايد
برين قصيده که پيرايه بر عروس هنر
دگر نه نظم نگارم ز کلک در ديوان
دگر نه نثر نويسم ز خامه در دفتر
شنيده ام که حسودي به شه چنين گفته
که بسته است رهي بر هجاي شاه کمر
چگونه منکر باشم که در محامد تو
ثناي ناقص من چون هجا بود منکر
هر آن مديح که ممدوح را سزا نبود
به کيش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر
چگونه کور کند مدح چشمه خورشيد
چگونه کر شمرد وصف ناله مزهر
هميشه تا نبود جسم را ز روح گزير
هماره تا نبود مست راز راح گذر
به قلب گيتي امرت چو روح در قالب
به جسم گيهان حکمت چو راح در ساغر
هواي خدمت تو همچو روح راحت بخش
سپاس حضرت تو همچو راح انده بر