در ستايش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا طاب ثراه و تخلص به معراج نبي صلعم گويد

دو سال بيش ندانم گذشت يا کمتر
که دور ماندم از ايوان شاه کيوان فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسين الفم هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دور کرد مرا
سپهر کشخان کش خانه باد زير و زبر
اگر عنايت شه ياريم کند امسال
ازين کبود کهن پشته برکشم کيفر
سپهر ارزق داند که من چو کين ورزم
به روي هرمز و کيوان همي کشم خنجر
اگر چه کرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دين پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عيان
که نيست قرب عيان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جاي
وزو فروزان هر روز توده اغبر
مگر نه عقل کزان سوي حيزست و مکان
جدا نماند لختي ز مغز دانشور
مگر نه يزدان کز فکرت و قياس برون
به ماست صد ره نزديکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم که از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پيش نظر
ملک به خطه کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم را که نفزايد
ز قرب احمد مختار جايگاه عمر
مرا به قرب عيان گوش هوش نگرايد
که هست قرب عيان را هزار گونه خطر
مگر نبيني کز قرب آفتاب منير
همي چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبيني کز قرب آتش سوزان
همي چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبيني کز قرب شمع بزم افروز
همي چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نيم که به من هر کسي شود چيره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هر آن جنين که ورا داغ کين من به جبين
دريده چشم و نگونسار زايد از مادر
من آن گران سر سندان آهنينستم
که برده سختي من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خايد ز ابلهي سندان
به سعي خويش رساند همي به خويش ضرر
مرا خداي نگهبان و چارده تن پاک
که رفته گويي يک جان به چارده پيکر
يکي خورست درخشان ز چارده روزن
يکي مهست فروزان ز چارده منظر
يکيست چشمه و جاري از آن چهارده جوي
يکيست خانه و بر گرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشي کند ز چشمه حديث
به نزد هر در پويي دهد ز خانه خبر
پس از عنايت يزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا ياور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش گوييست گنبد مينا
به نزد جودش جوييست لجه اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزه خضرا
به باغ دولت او مهر لاله احمر
به هر چه جزم کند کردگار ياري بخش
به هر چه عزم کند روزگار فرمان بر
ز ابر دستش رشحيست ابر فروردين
به بحر طبعش موجيست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ را کند لؤلؤ
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطيع خدمت او هر چه بر فلک انجم
رهين طلعت او هر چه بر زمين کشور
زمانه چيست که از امر او بتابد روي
ستاره کيست که از حکم او بپيچد سر
به گرد معرکه شمشير او بدان ماند
که تيغ حيدر کرار در دل کافر
چو رخ نمايد گيهان شود پر از خورشيد
چو لب گشايد گيتي شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که کينه توزد چون روزگار کين گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبريز
به مهر ماند اگر مهر بر نهد افسر
که ديده بحر که در بر همي کند خفتان
که ديده مهر که بر سر همي نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همي ماند
که جان ستاند تنها ز يک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان کند در دل
به جاي هوش حسامش نهان شود در سر
اگر نديدي خورشيد را به گاه خسوف
نهفته بين رخ رخشانش را به زير سپر
فناي هر چه به گيتي به قهر او مدغم
بقاي هر چه به گيهان به مهر او مضمر
شگفت آيدم از ابلهي که رزم ترا
همي بيند و انکار دارد از محشر
اگر چه از در انصاف جاي عذرش هست
که اين مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه ديدم از خنگ برق رفتارت
به هر که گويم ناديده نيستش باور
به صد هزاران مصحف اگر خورم سوگند
همي فسانه شمارد حديث من يکسر
چگونه آري باور کند که کوه گران
به گاه پويه همي باج گيرد از صرصر
بود خيال مجسم وگرنه همچو خيال
چگونه آسان مي بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور وگرنه همچو گمان
چگونه يکسان مي بسپرد نشيب و زبر
به گرد نقطه پرگار چون خط پرگار
همي بگردد و ساکن نمايدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر يکي نقطه
به گردش آيد و بر وي کند سريع گذر
ز چابکي که ورا هست خلق پندارند
که قطب سان به يکي نقطه ساکنست ايدر
اگر به سمت فلک سير او بدي مقدور
به عون تربيت رايض قضا و قدر
مجال شبه نبودي که از سمک به سماک
شدي چگونه به يکدم براق پيغمبر
مجال شبهه کسي راست در عروج براق
که چشم عقلش کورست و گوش هوشش کر
عنان خيل خيالم گرفت رايض طبع
که از حکايت معراج مصطفي مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آيد اين گفتار
چنان که خاطر پرويز را حديث شکر
چو ابتداي ثنا کردي از مديح رسول
در انتهاي سخن آبروي نظم مبر
اگر قريحه نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان ز گفته من اين قصيده را از بر