در شب عيد آن سمن عذار سمن بر
با دو غلام سيه درآمدم از در
هر دو غلامش به نام عنبر و ريحان
يعني زلف سياه و خط معنبر
هر دو رخش يک حديقه لاله حمرا
هر دو لبش يک قنينه باده احمر
ترک ختا شوخ چين نگار سمرقند
ماه ختن شاه روم شاهد کشمر
جستم و بوييدمش دو دسته سنبل
رفتم و بوسيدمش دو بسته شکر
گفت مگر روزه باشدت به شب عيد
کت نبود راح روحبخش به ساغر
خيز و زماني سر از دريچه برون کن
تا کندت بوي گل مشام معطر
ابر جواهر نثار بين که ز فيضش
گشته جواهر نثار توده اغبر
طرف دمن بين ز لاله معدن ياقوت
صحن چمن بين ز ژاله مخزن گوهر
ابر به صحرا گسسته رشته لؤلؤ
باد به بستان کشيده پشته عنبر
رشته باران چو تار الفت ياران
بسته و پيوسته تر ز ابروي دلبر
فکر بط باده کن که بابت ساده
مي نشود عيش بي شراب ميسر
سرخ مئي آنچنان که در شب تاريک
شعله کشد هر زمان به گونه آذر
وجه مي ار نيست کهنه خرقه پاري
رهن مي ناب را برون کن از بر
خرقه پارين ترا به کار نيايد
کوه موقر کجا و کاه محقر
بر تن همچون تويي نزيبد الاک
خلعت ميمون پادشاه مظفر
خرقه ننگين بهل که خلعت رنگين
آيدت از خازنان حضرت داور
خاصه که عيدست و دادشاه جهانبان
مر همه را اسب و جامه و زر و زيور
گفتمش اي ترک ترک اين سخنان گوي
خيز و مريز آبروي مرد سخنور
محرم کيشم نيي به خويشم بگذار
مرهم ريشم نيي ز پيشم بگذر
طلعت شه بايدم نه خلعت زيبا
پرتو مه شايدم نه تابش اختر
شاه پرستم نه مال و جاه پرستم
عاشق گنجينه ام نه شايق اژدر
مهر ملک به مرا ز هرچه در اقليم
چهر کيا به مرا ز هرچه به کشور
مال مرا مار هست و جاه مرا چاه
بيم من از سيم و زاريم همه از زر
احمد مختار و ياد طوبي و غلمان
حيدر کرار و حرص جنت و کوثر
شايق فردوس نيست عاشق يزدان
مايل افسار نيست حامل افسر
يار دورنگي دگر درنگ مفرما
خيز و وداعم بکن صداع مياور
فصل بهارم خوشست و وصل نگارم
ليک نه چندان که مدح شاه فلک فر
آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم
گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر
همچو محمد کز انبيا همه آخر
ليک به رتبت ز انبيا همه برتر
مرگ مخالف نه بلکه برگ مؤالف
هردو به جانسوز برق تيغش مضمر
آري نبود عجب کز آذر سوزا
سنبل و ريحان دمد به زاده آزر
گنج موافق نه بلکه رنج منافق
هردو به جان بخش ابر دستش اندر
آري نيلي کزوست سبطي سيراب
خون شود آبش به کام قبطي ابتر
کاسه چيني به خوانش از سر فغفور
ديبه رومي به قصرش از رخ قيصر
لطفش هنگام بزم عيش مجسم
قهرش در روز رزم مرگ مصور
با کف زربخش چون نشيند بر رخش
ابر گهر خيز بيني از بر صرصر
تفته شود از لهيب تيغش جوشن
کفته شود از نهيب گرزش مغفر
خيلش چون سيل کوه جاري و غران
فوجش چون موج بحر بي حد و بي مر
تيغ سرافشان او به دست زرافشان
يا که نهنگي دمان به بحر شناور
خون ز هراسش بسان صخره صما
بفسرد اندر عروق خصم بد اختر
نامش هنگام کين حراست تن را
به بود از صد هزار گرد دلاور
کلکش لاغر و زو خليلش فربه
گرزش فربه و زو عدويش لاغر
خشتي از کاخ اوست بيضه بيضا
کشتي از جود اوست گنبد اخضر
اي ملک اي آفتاب ملک که آيد
قهر تو مبرم تر از قضاي مقدر
کافر در دوزخست و اينت شگفتي
تيغ تو چون دوزخست در دل کافر
نيست عجب گر جنين ز هيبت قهرت
پير برون آيد از مشيمه مادر
دولت بالد به شه نه شاه به دولت
افسر نازد به شه نه شاه به افسر
مجمر مشکين ز عود و باغ ز لاله
لاله نه بويا ز باغ و عود ز مجمر
گردون روشن ز مه نه ماه زگردون
کشور ايمن ز شه نه شاه ز کشور
نيست شه آنکو همي به لشکر نازد
شاه تويي کز تو مي بنازد لشکر
نام تو آمد رواج درهم و دينار
وصف تو آمد کمال خطبه و منبر
وصف نبوت بلوغ يافت ز احمد
رسم ولايت کمال جست ز حيدر
عرش و رواقت زمين و عرش معظم
مهر و ضميرت سها و مهر منور
نيست دياري که سوي آن نبرد بخت
نامه فتح ترا بسان کبوتر
رفت دو سال اي ملک که طلعت شاهم
بود به خاطر ولي نبود برابر
جفت حنين بودم از فراق شهنشه
راست چو حنانه بي لقاي پيمبر
ليک مرا ز آتش فراق تو شاها
گشت ارادت از آنچه بود فزونتر
وين نه عجب زانکه بويشان بفزايد
مشک چو در آتشست و عود در آذر
مي نرود از دلم ارادت خسرو
گر رودم جان هزار بار ز پيکر
رنگ زدايد کسي ز لاله حمرا
بوي ربايد تني ز نافه اذفر
تا به بهاران چو خط لاله عذاران
سبزه ز اطراف جويبار زند سر
خصم تو گريان چنان که ابر در آذار
يار تو خندان چنان که برق در آذر