خرم بهار من که ز عيدست تازه تر
در اول بهار چو عيد آمد از سفر
از راه نارسيده شوم راست از زمين
کارم همي به بر قدم آن سرو کاشمر
خندان به ناز گفت که آزاده سرو را
نشنيده ام هنوز کسي آورد به بر
باري به بر گرفتم و بوسيدمش چنانک
دارد هنوز کام و لبم طعم نيشکر
بنشاندمش به پيش و مئي دادمش کزو
همرنگ لاله شد رخ آن ماه کاشغر
مي در جگر چو رفت شود خون و زان مي اش
عارض به رنگ خون شد نارفته در جگر
گفتم کنون که روي تو از مي چو گل شکفت
قدري شکر فشان ز لب خويش اي پسر
زيرا که هست چشم تو بيمار و لازمست
بهر علاج مردم بيمار گلشکر
گفت اي حکيم حکمت مفروش و مي بنوش
نايد هنر به کار کن فکر سيم و زر
حالي بگو که سال کهن بر تو چون گذشت
گفتم نکو گذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازه که آيد خبر مپرس
خود بنگري عيان و عيان بهتر از خبر
گر دست من تهي بود از سيم و زر چه باک
دارم دلي چو دريا لبريز از گهر
گنج رضا و کنج قناعت مرا بس است
حاصل ز هرچه هست به گيتي ز خشک و تر
در تن چو روح دارم گور عور باش تن
در سر چو مغز دارم گو عور باش سر
پشمين کلاه را چکند ماه مشک بوي
مشکين لباس را چکند يار سيمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان
دايم به گردش است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروين گراي من
بگرفته شرق و غرب جهان زير بال و پر
صد سال هست نانم بر سفره قضا
آماده است و آبم در کوزه قدر
دي رفت و روزي آمد و امروز هم گذشت
فردا چو شد هم آيد روزيش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم
روزيش از چه برد رزاق جانور
دي چون گذشت و خواندي فرداش روز پيش
پس هرچه هست فردا چون ديست در گذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفي است
وين شعرتر که هستش روح القدس پدر
هر شعرتر که گويم در مدح مصطفي
روحم ز عرش گويد کاحسنت اي پسر
زان پس فرشتگان را ز ايزد رسد خطاب
کاين مرغ را به شاخه طوبي سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حيرتي عظيم
گويند نرم نرمک پنهان به يکدگر
بخ بخ بر اين جلال که چشم ستاره کور
هي هي ازين مقال که گوش زمانه کر
چون ماهم اين مقالت شيرين ز من شنيد
زانگونه مات گشت که در روشني بصر
آنگه به رقص و وجد و طرب آمد آنچنانک
از جنبش نسيم درختان بارور
گفتا پس از ولاي خدا و رسول و آل
از مردمان عزيزترت کيست در نظر
گفتم تو گرچه هستي چون جان برم عزيز
مهر عزيز خان بود از تو عزيزتر
عنوان آفرينش و قانون داد و دين
ديباچه جلالت و فهرست فال و فر
ميري که نام او را بر دانه گر دمند
ناکشته ريشه آرد و نارسته برگ و بر
اي کز هراس تيغ تو هنگام گيرودار
خصم ترا شود مژه در چشم نيشتر
مغز و دلست گويي اندام تو تمام
کز پاي تابه سر همه هوشستي و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم که هر دو را
آرد سجود روز و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخشست اين ماه نورگير
تو بسته پيش هر دو به طاعت همي کمر
وان شمس و آن قمر را زان رو نظر به تست
کاندر سعادتي تو چو برجيس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمرده اند
تثليث مشتري را با شمس و با قمر
بر درگه ملک که سليمان عالمست
خدام تو ز مور و ملخ هست بيشتر
زانگونه مي نبيند خرگوش ماده حيض
کز هيبت تو بيند در حمله شير نر
سروي که روز جود تو کارند بر زمين
آن سرو گونه گونه چو طوبي دهد ثمر
يزدان گذاشت نام ترا از ازل عزيز
نامي که او گذارد اينسان کند اثر
قاآنيا عنان سمند سخن بکش
انديشه کن زکيد حسودان بدسير
تو مشک مي فشاني و دارد عدو زکام
وز بوي مشک گيرد مزکوم دردسر
کيد عدو اگر نه سبب شد چرا چنين
نزد عزيز مهتر خود خوارزم اينقدر
گر ناله يي نمود نهان ابر کلک من
از رعد چاره نيست چو ريزد همي مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در ميان خلق
تا شر و خير هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصيب دشمن و صلحت نصيب دوست
تا زين خليل خير برد زان حسود شر
ايزد کنار در دو جهانت عزيز و باز
بر هر چه دوست دارد بخشد ترا ظفر