چو عيد آمد و ماه صيام کرد سفر
اميد هست که يابم به کام خويش ظفر
کنون که ماه مبارک نمودم عزم رحيل
بهل که تا برود رفتنش مبارکتر
اگر چه بود مه روزه بس عزيز ولي
عزيزتر بود اکنون که کرد عزم سفر
نه هر که بست لب از آب و نان بود صايم
نه هر چه جمع شود در صدف شود گوهر
چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند
نشسته بر زبر دار به که بر منبر
به زرق مرد رياکار خوب مي نشود
که زشت هرگز زيبا نگردد از زيور
چو هر چه گفت زبان دل بود مخالف آن
مسيست تيره که اندود کرده اند به زر
کسي که وعظ ريايي کند به مجمع عام
براي خود شبهست و براي خلق گهر
به گوش کس نرود وعظ واعظ از ره کذب
چو خود ثمر نبرد کي برند خلق ثمر
کرا موافق گفتار بنگري کردار
مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر
يکي منم نه ريا دانم و نه تزويري
بط شراب همي خواهم و بت دلبر
گهي شراب نوشم به بوي همچو گلاب
گهي نگاري بوسم به روي همچو قمر
گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک
که هست در دل من مهر پاک پيغمبر
چو در ولاي پيمبر رهين بود دل من
خلل بدو نرساند ساقي و ساغر
مرا ز لاله رخان دلبريست غاليه موي
ستاره طلعت و سيمين عذار و سيمين بر
به آب خضر لبش بسته بندي از ياقوت
به دور ماه خطش هسته دامي از عنبر
کشيده بر لب جانبخش خط مشکينش
بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر
لبش ز روزه چو انديشهاي من باريک
تنش ز غصه چو اندامهاي من لاغر
گداخته لب چون شکرش ز بي آبي
اگر چه مي بگدازد همي در آب شکر
گرفته گونه خيري شکفته سرخ گلشن
بلي ز آتش احمر همي شود اصفر
دلي که در بر سيمينش سخت چون سندان
ز تف روزه برافروختست چون اخگر
به هر طرف متمايل قدش ز سورت صوم
چنان که تازه نهال از وزيدن صرصر
ببسته لب ز خور اندر هواي باغ بهشت
بهشتئي که بهشتش به تازگي چاکر
به جاي حرز يماني ز شعر قاآني
همي مديح خداوند مي کند از بر
مهين اتابک اعظم که ماه تا ماهي
به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر
کتاب رحمت و فهرست فضل و دفتر فيض
سجل دانش و طغراي جود و فر هنر
رواج فضل و خريدار هنگ و رونق هوش
کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر
طراز مسند و ايوان و نام آور رزم
عدوي معدن و دريا و بدسگال درر
جهان مجد و محيط سخا و ابر کرم
سهيل رتبت و چرخ علا و بحر نظر
به طبع پاک خداوندگار مهر منير
به دست راد خجالت فزاي يم و مطر
به نزد دستش ابرست در حساب دخان
به پيش طبعش بحرست در شمار شمر
همه نواهي او را مطاوعست قضا
همه اوامر او را متابعست قدر
بزرگوارا گردنده آسمان بلند
نهاده از پي رفعت بر آستان تو سر
کمال و فر و هنر بر خجسته پيکر تو
چنان ملازم کاندر دو ديده نور بصر
مدد ز چرخ نخواهي اگرچه آينه را
ز بهر صيقل حاجت بود به خاکستر
فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا
که بود ايران وايران و ملک زير و زبر
ز دجله تا لب جيحون ز طوس تا به ارس
ز پارس تا در شوشي ز رشت تا ششتر
نه گنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال
نه ساز بود و نه سامان نه سيم بود و نه زر
تو رنج بردي و از خاينان گرفتي گنج
به گنج و خواسته هر روز ساختي لشکر
پس آنقدر به همه سو سپه فرستادي
که تا نبيند دانا نيفتدش باور
سپاهي از مژه مرگشان به دست سنان
ز ناخن ملک الموتشان به کف خنجر
به جاي تن همه الوند هشته در جوشن
به جاي سر همه البرز بسته بر مغفر
گرفته برق يمان را به دست جاي سنان
نهفته کوه گران را به سينه جاي جگر
سخن کشد به دراز آنچنان به همت تو
گرفت ايران زيب و فروغ و شوکت و فر
که طعنه مي زند ايدون بهشت باغ بهشت
ز بس به زينت و زيبندگي بود اندر
اگر بگويم در خاوران چها کردي
سخن دراز کشد تا به دامن محشر
وگر ز فتنه مازندران سخن رانم
ز شاهنامه بشويند نام رستم زر
به ملک کرمان راندي و با زبان سنان
خيانتي که عدو کرد داديش کيفر
اگر ز خطه شيراز و يزد شرح دهم
چنان دراز که شيرازه بگسلد دفتر
هنوز اول ارديبهشت طالع تست
شکوفه کرده درختان و نانموده ثمر
هنوز خاقان فارغ نشسته بر ديهيم
هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
هنوز چيپال از هند مي ستاند باج
هنوز هرقل در روم مي نهد افسر
به يک دو ماه اگر باج خواهي از خاقان
به يک دو سال اگر تاج گيري از قيصر
زني سرادق خرگه فراز نه گردون
نهي لواي شهنشه به دوش هفت اختر
کشي جنيبت سلطان به مرز قسطنطين
بري کتيبت دارا به ملک کالنجر
بساط خاک طرازي براي مهر ضيا
بسيط گيهان گيري به تيغ خصم شکر
به هر کنار کني روي شوکتت ز قضا
به هر ديار نهي پاي نصرتت باثر
سپاه شاه به بخت تو است مستوثق
بقاع ملک به عدل تو است مستظهر
به کاخ قدر تو گيتي چو آستانه کاخ
به باغ جاه تو گردون چو شاخ سيسنبر
جهان چه باشد کز امر تو بتابد روي
فلک که باشد کز حکم تو بپيچد سر
خبر ز مردم پيشينه بود در فر و هوش
عيان نمود وجود تو آنچه بود خبر
سراي جاه تو هرجا نهند حلقه چرخ
ز بسکه خرد نمايد چنان که حلقه به در
به فر بخت تو بادا قوام کار جهان
بود قوام عرض تا هميشه از جوهر