چو ز آشيانه چرخ اين عقاب زرين پر
به هر دريچه ز منقار ريخت شوشه زر
دريچه فلک از نقره سپيد گشود
وز آن ميانه فروريخت دانهاي گهر
برين سپهر رمادي يکي نعامه زرد
گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر
غريق نيل فلک شد ستاره چون فرعون
نمود تا يد بيضا ز خور کليم سحر
ز آب خيزد نيلوفر و شگفت اينست
که خاست چشمه آب از کنار نيلوفر
بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روي
که تا چو خامه ببندم به مدح شاه کمر
هنوز خانه نيالوده بد به مشک دهان
که آن غزال غزلخوان رسيد مست از در
بر آفتاب پريشيده پر و بال غراب
به لاله برگ نهان کرده تنگهاي شکر
ز لعل سرخ حصاري کشيده گرد عدم
ز مشک ناب هلالي نموده زير قمر
به زير قرص قمر کنده چاهي از سيماب
فراز تنگ شکر بسته جسري از عنبر
ز ره نيامده بر جست از نشاط و سرور
چه گفت گفت که از فتح شه رسيد خبر
چو داد اين خبر اعضاي من ز غايت شوق
در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر
هنوز بود معلق سخن درون هوا
که جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر
به خويش گفتم آيا ملک چه ملک گشود
که بود خصمش و بر وي چگونه يافت ظفر
مگر جهان دگر آفريد بار خداي
که شد مسخر گيهان خداي کيوان فر
و يا قضا و قدر با ملک شدند عدو
که گشت شاه جهان چيره بر قضا و قدر
به يار گفتم کاي برتر از بهشت خداي
برافکن از سر مستوره سخن معجر
سخن چو رشته اميد من مکن کوتاه
که هرچه چون سر زلفت دراز اوليتر
ندانم از دو جهان کشوري به غير عدم
که جيش شه نزند پره اندر آن کشور
نبينم از همه عالم به غير آن سر زلف
سيه دلي که ز فرمان شه بپيچد سر
چه گفت گفت مگر هيچت آگهي نبود
ز فتنه يي که برانگيخت خصم بدگوهر
کمينه بنده يي از بندگان شاه جهان
که بود تالي ابليس در نهاد و سير
سه مه فزون که به گيهان خداي طاغي شد
بر آن مثابه که ابليس با مهين داور
ز نام خود به طمع اوفتاد غافل ازين
که هدهدي نشود پادشا به يک افسر
ز ري شهنشه اعظم پي سياست او
گسيل کرد سپاهي چو مور بي حد و مر
به جاي تن همه البرز بسته در جامه
به جاي دل همه الوند هشته در پيکر
نهفته عاريه چنگال شير در شمشير
نموده تعبيه دندان گرگ در خنجر
چهل عراده گردنده توپ قلعه گشاي
نهنگ هيبت و تندر خروش و برق شرر
همه جحيمي و ديوار آن جحيم آهن
همه سحابي و باران آن سحاب آذر
سپاه شاه چو با خصم گشت رويارو
ز هر کرانه برو تنگ بست راه گذر
رسيد کار به جايي ز ازدحام عدو
که در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر
هنوز مهره آن مارهاي مور اوبار
نگشته چرخ گراي و نگشته باره سپر
که خصم شاه که بادش زبان کفيده چو مار
پي گريز برآورد همچو موران پر
به طالع شه و تأييد خواجه لشکر خصم
چنان شدند گريزان که پشه از صرصر
نگار من چو بدين جايگه رساند سخن
چه گفت گفت که اي پيشواي اهل هنر
ز بهر تهنيت شاه و فتح لشکر شاه
ترا سزد که سرايي چکامه يي ايدر
به خنده گفتمش اي شوخ اين سخن بگذار
زبان ببند و ازين مدح و تهنيت بگذر
حسود را چه کنم ياد در برابر شاه
جهود را چه برم نام نزد پيغمبر
مگر نداني شه را به طبع ننگ آيد
که نام خاقان پيشش برند يا قيصر
خداي را چه فزايد ازين که شيطان را
ذليل کرد و نمود انتقام و راند ز در
وزين نشاط که گوساله را بسوخت کليم
کليم را نبود مدح و تهنيت در خور
روان مهدي آخر زمان چه فخر کند
ازين نويد که دجالي اوفتاد ز خر
به صعوه يي که زند لاف سلطنت با جفت
کجا سليمان بندد به انتقام کمر
کي از طنين ذبابي پلنگ راست زيان
که از حنين حبابي نهنگ راست حذر
بسست بخت شه و عون خواجه ناظم ملک
نه جهد لشکر بايد نه رنج تيغ و تبر
به هرچه در دو سرا قاهرند بي آلت
به هرکه در دو جهان قادرند بي لشکر
سلاحشان گه دشمن کشيست مرگ و سقام
سپاهشان گه لشکر کشيست جن و بشر
به ترک چرخ گر آن گويد اين حصار بگير
به گرگ مرگ گر اين گويد آن سوار بدر
نه ترک چرخ ز احکام آن بتابد روي
نه گرگ مرگ ز فرمان اين بپيچد سر
وگر به قتل بدانديش خود خطاب کند
به آهني که به کان اندرون بود مضمر
به کوره ناشده از بطن کان هنوز آهن
برد به گونه خنجر حسود را حنجر
وگر به نطفه اعداي خويش خشم آرند
در آن زمان که رود در رحم ز صلب پدر
به شکل حلقه زنجير بر تنش پيچد
هر آن عصب که بود در مشيمه مادر
هماره تا که به شکل عروس قائمه را
برابرست به سطح دو ضلع سطح وتر
عروس بخت شهنشاه را به حجله ملک
خلود بادا مشاطه و بقا زيور