در مدح جناب حاجي ميرزا آقاسي گويد

پيک دلارام دي درآمد از در
نامه يي آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم و گشودم و ديدم
يار نوشتست کاي اديب سخنور
خيز و مبوي ار به دست داري سنبل
خيز و منوش ار به کام داري ساغر
آب بزن حجره را گلاب بيفشان
برگ بنه خانه را شراب بياور
يار بخوان مي بخواه بزم بيارا
نقل بهل گل بريز فرش بگستر
چون سر زلفم بساي مشک به هاون
چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عيش موفا کن از شراب مصفا
بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب
برگ نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل و مي و شمع و شهد و شکر و شاهد
رود و ني و تار و عود و بربط و مزهر
هيچ خبر نستت مگر که دل من
زين سفر دير باز گشته مکدر
هشت مه افزونترست کافتان خيزان
گرد صفت مي شتابم از پس لشکر
زين سر از يال اسب دارم بالين
زير تن از زين رخش دارم بستر
دشت مرا مجلست و هامون محفل
گرد مرا خيمه است و گردون چادر
خيمه من چرخ هست و حجره بيابان
مسند من زين و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست گويي جوشن
مغز سر من مراست گويي مغفر
گويي با جوشن آفريدم ايزد
گويي با مغفر آوريدم داور
تختم يکران شدست و چترم خورشيد
خودم زينت شدست و درعم زيور
غاليه ام گرد راه و شانه سرانگشت
ماشطه ام آفتاب و آينه خنجر
گرد هست ار به چشم دارم سرمه
خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شيب و فراز جهان بريدم و ديدم
معظم معموره جهان چو سکندر
گه به مغاکي شدم بر آن روي ماهي
گه به ستيغي شدم بدان سوي اختر
گه به نشيبي ز حد هستي بيرون
گه به فرازي ز آفرينش برتر
رخت سپردم گهي به مخزن قارون
تخت نهادم گهي به پشت دو پيکر
گاه ز سرما لبم کفيده چو پسته
گاه ز گرما تنم تفيده چو اخگر
بسکه ببوسيد نعل موزه عزمم
موم صفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسوده گشت و درعم سوده
رخشم آسيمه گشت و شخصم مضطر
بارم در گل نشست و خارم در دل
تابم از رخ پريد و خوابم از سر
رخشم نالان که بس کن آخر بنشين
از در رحمت يکي به حالم بنگر
مرغ نيم تا يکي پرم ز بر و زير
برق نيم تا به کي جهم به که و در
چرخ نيم تا به کي خرامم ايدون
باد نيم تا به کي شتابم ايدر
چند دوم چون نيم نبيره گردون
چند روم چون نيم سلاله صرصر
من نه خيالم چنين چه پويم ايدون
من نه گمانم چنين چه رانم ايدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد
جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هيچ ديده مبيناد
آنچه بديدم ز رنج و انده بي مر
جسمم بيتاب گشته چهرم بي آب
چشمم بي خواب گشته جانم بي خور
گر تو ببيني مرا يقين نشناسي
ورت بگويم منم نداري باور
جز که به گرمابه تن بشويم و رخسار
گرد برافشانم از دو زلف معتبر
غاليه سايم به زلف و غازه به رخسار
رنگ کلف بسترم ز ماه منور
هي بزنم شانه بر دو بيچان سنبل
هي بکشم سرمه در دو مشکين عبهر
تا زند اين راه جان به شوخي غمزه
تا شود آن دام دل به حلقه چنبر
باده خورم يک دو ساتکين سپس هم
تا دو رخ بشکفد چو لاله احمر
وانگه بر عادت قديم که داني
مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود مير معظم
بحر کرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه
حارس ملت قوام دين پيمبر
حاجي آقاسي آنکه خاک درش را
ميران آيين کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هر چه رزق به گيتي
وز قلم اوست هر چه عيش به کشور
روزي او مي خورند عارف و عامي
نعمت او مي برند مؤمن و کافر
همت او چون ابد ندارد پايان
فکرت او چون فلک ندارد معبر
زاير درگاه او به گام نخستين
پاي گذارد به فرق چرخ مدور
اي نفست نفس را به يزدان داعي
وي سخنت عقل را به يزدان رهبر
راز بيان تو خواست تا بنمايد
ايزد از آن آفريد چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشايد
باري از آن خلق کرد گنبد اخضر
فيض نيارد ز هم گسست وگرنه
با تو تمامست آفرينش داور
حبر سر خامه ات چکيده به عمان
ورنه ز عمان نزايد اين همه گوهر
منبت کلک تو بود هند وگرنه
اين همه از هند مي نخيزد شکر
آيت عزمت به کشتي ار بنگارند
باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمايند
مي برود گرمي از طبيعت آذر
حکمت کونين در وجود تو مدغم
دولت جاويد در رضاي تو مضمر
مور شود به اعانت تو سليمان
باز شود با اهانت تو کبوتر
گويا زايد ز حرص مدح تو کودک
بينا رويد ز شوق روي تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسم
لفظ تو است ار شود حيات مصور
برگ درختان بود به مدح تو گويا
ريگ بيابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو ديوان
وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پايان
فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب
گوهر ذات تو با سخاست مخمر
چشم ضميرت به نور علم ببيند
نيک و بد خلق تا به عرصه محشر
نقد هنر با دوام جود تو رايج
ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکني و صيت تو چو پرتو خورشيد
هر روز از باختر رود سوي خاور
ثابتي و عزم تو چو کوکب سيار
گردد دايم به گرد توده اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنايت
کاتش سوزان بود حيات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سياست
کاب روان بود مرگ قبطي ابتر
کلکت شهباز حکمتيست که او را
علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر
پويد و در پويه اش نظام ممالک
جنبد و در جنبشش قضاي مقدر
گل خورد و در شاهوار کند قي
ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت ني بويژه که او را
گشته جهان قاف تا به قاف مسخر
هيچ شنيدي خدايگانا کز تب
تافت تن و جان من چو بوته زرگر
گر نبد از هيبت جلال تو از چه
زينسان تب لرزه ام افتاد به پيکر
زير و زبر باد روزگار عدويت
تا که زمين زير هست و گردون از بر