به هر بهار گل از زير گل برآرد سر
گلي برفت که نايد به صد بهار دگر
گلي برفت کز امروز تا به دامن حشر
گلاب اوست که جاري بود ز ديده تر
گلي برفت که با آنکه غنچه بود هنوز
دو غنچه داشت به هر يک هزار تنگ شکر
گلي برفت که از مشک چين دو سنبل داشت
نهان به زير دو سنبل دو لاله احمر
هلا که بود و کجا آمد و چه گفت و چه شد
که هر چه بينم از آن هر چهار نيست خبر
چه شمع بود که روشن نگشته گشت خموش
چه شعله بود که ناجسته گشت خاکستر
چرا چو نجم سحر نادميده کرد غروب
چرا چو صبح دوم نارسيده کرد سفر
برفت از صدف خاک گوهري بيرون
که خلق را صدف ديده گشت پر گوهر
فتاد از فلک مجد اختري به زمين
که جان خلق از آن اخترست پر اخگر
شبيه شمس و قمر بود در شمايل حسن
چو او بمرد تو گفتي بمرد شمس و قمر
مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق
چو او بمرد تو گفتي برفت عقل و هنر
رخش کبود شد از سيلي اجل عجبست
که گل بنفشه شود يا که لاله نيلوفر
به وقت زندگي از حسن و وقت مرگ از غم
به هر دو حال جهان را نمود زير و زبر
گمان برم که جهان را خدا عقوبت کرد
چرا که هجر وي از هر عقوبتيست بتر
گشاده بود رخش بر جهان دري ز بهشت
نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در
به باغ خلد خراميد و از شمايل خويش
به باغ خلد بيفزود باغ خلد دگر
مگو که زيور حسنش فزون شود ز بهشت
که او ز چهره فزايد بهشت را زيور
چه بود اين خبر اين قاصد از کجا آمد
که کاش نامده بود و نداده بود خبر
به حق پناه برم کاين خبر نباشد راست
به حيرتم که چگويم چسان کنم باور
گل شکفته به يکدم چگونه ريخت ز شاخ
مه دو هفته به يک ره چگونه شد ز نظر
بهار تازه به آني چگونه گشت خزان
درخت ميوه به بادي چگونه ريخت ثمر
شنيده ايد که نشکفته بفسرد لاله
شنيده ايد که نارسته پژمرد عبهر
اميرزاده نه ما جمله چاکران توييم
ترا که گفت که بي چاکران روي سفر
ترا که نفع سخايت به مور و مار رسيد
به مور و مار سپرديم خاکمان بر سر
ترا که از کرمت شاد بود دشمن و دوست
ز کف چو دشمن داديم دوستي بنگر
ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود
که ماندگان ترا ماند داغها به جگر
پدر هنوز درين ذوق بود کز سر شوق
هزار تحفه فرستد ترا ازين کشور
براي بازوي تو حرز سازد از ياقوت
ز بهر فرق تو افسر فرستد از گوهر
تراکه گفت که از چوب نخل سازي حرز
تراکه گفت که از خاک ره کني افسر
پدر هنوز علي رغم دشمنان مي خواست
که بسترت کند از سيم و بالشت از زر
ترا که گفت که از لوح قبرکن بالين
ترا که گفت که از خاک گور کن بستر
پدر هنوزت طوق کمر نساخته بود
که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر
به جاي آنکه به تخت جلال بنشيني
دريغ بود که بر تخته افتدت پيکر
به جاي آنکه کنندت به بر لباس حرير
دريغ بود ز بردت کفن کنند به بر
به جاي آنکه نهي سرفراز بالش زر
دريغ بود به خشت لحد گذاري سر
دريغ بود که کافور مردگان پاشند
به گيسويي که ز خود داشت نکهت عنبر
تو آن کبوتر عرشي کنون ز غصه منال
گر از قفس به سوي آشيان گشودي بر
ترا خداي دهد جاي در کنار نبي
چه اين نبي پدرت باشد و چه پيغمبر
تراست جاي به هر حال در کنار رسول
مشو غمين که جدا ماندي از کنار پدر
بزرگوار اميرا به بندگان خداي
بسي نخواسته دادي هزار گنج گهر
اگر خداي تو يک گوهر از تو خواست مرنج
که ترسم از تو برنجد حکيم دانشور
که گوهري چو نبخشي که خواست از تو خداي
چرا نخواسته بخشي به بنده بي حد و مر
و ديگر آنکه تو داني خداي با هرکس
هزار بار بود مهربانتر از مادر
هزار مادر اگر بشمريم تا حوا
تمام صادر از اوييم و او بود مصدر
وليک حکم قضا و قدر بدان رفتست
که در زمانه نبينيم غير رنج و خطر
نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل
سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر
گهي به طعنه که داد آفرين چه راند جور
گهي به شکوه که خير آفرين چه جويد شر
اگرچه حق ز پي امتحان دانش ما
دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
مگر نه داروي تلخ حکيم گاه علاج
به کام ما دهد از روي طبع طعم شکر
مگر نه اين رگ شريان که رشته تن ماست
دهيم مزد به فصاد تا زند نشتر
ز باده تلختري نيست کش خوريم به ذوق
که تلخيش به طبيعت حلاوت آرد بر
ز بانگ زير و بم چنگ کي به رقص آييم
اگر بر آن نزند زخمه مرد خنياگر
ولي چو عشرت عقبي نهان ز ديده ماست
خواص مرگ ندانيم وزان کنيم حذر
به عيش فاني دنيا خوشيم و غافل ازين
که سود او همه سوگست و نفع او همه ضر
بر اسب چوبين کودک چه آگهي دارد
که چيست تخت سليمان و رخش رستم زر
رئيس ده چو به دهقان همي دهد فرمان
همي چه داند خاقان کدام يا قيصر
ز آب شور بيابان عرب به وجد آيد
چه آگهيش که تسنيم چيست يا کوثر
چو عنکبوت مگس گيرد آنچنان داند
که اژدهاي دمان را کشد به کام اندر
چو گربه حمله به موشان برد چنان داند
که قلب لشکر دارا دريده اسکندر
به کرم سيب کس ار داستان پيل کند
به خويش پيچد و افسانه داندش يکسر
مگس بپرد و در چشم نايدش سيمرغ
فرس بپويد و در وهم نايدش صرصر
گمان برد حبشي در حبش که چهره او
همي به فر و بها باج گيرد از قيصر
ولي اگر به سياحت رود به خطه روم
ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر
ز شوق اين سخن آن صفدران خبر دارند
که پيش تير بلا جان و دل کنند سپر
بلا به لفظ عرب امتحان بود يعني
که بنده را به بلا امتحان کند داور
ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود
نشان فراخور شأنست و جامه درخور بر
هزار سال فزونست تا حسين علي
شهيد گشته و نامش هنوز بر منبر
خداي در همه حالي منزهست از خلق
ولي ز غايت لطفست خلق را رهبر
براي ماست گر ايمان و کفر بخشد سود
خداي را چه که ما مؤمنيم يا کافر
اگر بهشت و سقر فرق دارد از پي ماست
خداي را چه تفاوت کند بهشت و سقر
ستاره تابد و پيشش يکيست پاک و پليد
سحاب بارد و نزدش يکيست خار و شجر
اگر مراد تو يزدان بود مراد مخواه
رضاي دوست طلب و ز رضاي خود بگذر
ز من اميرا يک نکته ديگر بنيوش
عبث مجوي کت از دست رفت يک گوهر
تو مال خويش سپاري به هر که چاکر تست
بدين بهانه که گويي امين بود چاکر
چنان خداي که خود چاکر آفرين دانيش
به حفظ مال تو از چاکري بود کمتر
تو بشنو اندکي امروز پند قاآني
که کارت آيد فردا به عرصه محشر