در ستايش شاهزاده رضوان آرامگاه نواب فريدون ميرزا طاب ثراه گويد

بستم به عزم پارس چو از ملک ري کمر
زين برزدم به کوهه يکران رهسپر
اسبي به گاه پويه سبکروتر از خيال
اسبي به گاه حمله مهياتر از نظر
اسبي ز بسکه چابک گويي که تعبيه است
در گام ره نوردش يک آشيانه پر
اسبي که هست جنبش او در بسيط خاک
ساري تر از حيات در اندام جانور
من بر جهان نوردي چونين که گفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامه بر
بس دشتها بريدم دنيا درو سراب
بس کوهها نوشتم گردون برو کمر
گاهي به يال شير فلک بد مرا گذار
گاهي به ناف گاو زمين بد مرا گذر
يکران من معاينه گفتي که رفرفست
من مصطفي و قله که عرش دادگر
اطوار سير بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهي زير و گه زبر
اين بس شگفت رود که بروي بسان باد
بگذشت باد پايم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پي هراس
در دل مرا ز ديو خطر از پي خطر
غولان خيره چشم گروه از پي گروه
ديوان چيره خشم حشر از پي حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باري چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صيت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربه سر
ناشسته روي و موي هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن يار سيمبر
آشوب هند فتنه چين آفت ختا
خورشيد روم ماه ختن سرو کاشمر
چين چين فتاده گيسويش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تا کمر
قد يک بهشت طوبي و لب يک يمن عقيق
خط يک بهار سنبل و رخ يک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سيم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غاليه کمان
در پيش ماه رويش از ضيمران سپر
گيسوش زاده الله يک قيروان ظلام
دندانش صانه الله يک کاروان گهر
باري چه گفت گفت که اين نظم و نثر تو
چون زر و سيم در همه آفاق مشتهر
چوني چه گونه يي چه خبر سرگذشت چيست
چون آمدي ز راه و چه آوردي از سفر
يارت که بود و کار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باري چه داد بر
گفتم حديث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگويمت مختصر
رفتم بري شدم بر شه گفتمش ثنا
کرد آفرين و داد صله ساخت مفتخر
ايدون مرا به فارس ندانم وظيفه چيست
گفتا وظيفه مدحت سلطان دادگر
داراي عهد شاه فريدون که جز خداي
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسيله به درگاه شاه نيست
جز يک جهان اميد که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گيرم در موکبش قرار
نه دولتم که يابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانه شاه هنرپرست
ايدون کدام واسطه خواهي به از هنر
بوي گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معيار هر وجود عيان گردد از صفات
مقدار هر درخت پديد آيد از ثمر
مهر منير را که معرف به از فروغ
ابر مطير را که مؤيد به از مطر
بر فضل تيغ پاکي جوهر بود نشان
بر قدر مرد نيکي گوهر بود اثر
عود از نسيم خويش در ايام شد مثل
مشک از شميم خويش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شيوه خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حديث
از نزهت بهار شقايق دهد خبر
احمد که کس نبود شناساي قدر او
گشت از ظهور معجز خود سيدالبشر
يزدان که کس نديد و نبيندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهب الصور
باري چو بر شمرد از اينگونه بس حديث
بوسيدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عون کلک
بنوشتم اين قصيده شيرين تر از شکر