در ستايش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا گويد

بحمدالله که باز از ياري گيهان خدا داور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هواي فتح باز از نو
هماي عافيت بر فرق فرقد ساي شه شهپر
بحمدالله که از نيروي بخت بي زوال شه
عدوي ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همايون فال شاهنشه
شد از خاور زمين طالع همايون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلي شه خسروي کامد
وجودش خلق و خالق را يکي مظهر يکي مظهر
جهان دار و کنارنگي که ذات بي زوال او
قوام نه عرض يعني که نه افلاک را جوهر
جهانداري که شد پهلوي ملک و پيکر اعدا
ز تيغ لاغرش فربه ز بخت فربهش لاغر
ز تيغش يادي و ولوال اندر ساحت سقسين
ز گرزش ذکري و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نه فلک فاني
بدان آيين که بر دريا حباب از جنبش صرصر
نهنگي غوطه زن در نيل چون پوشد به تن جوشن
دماوندي به زير ابر چون بر سر نهد مغفر
به يال خصم پيچان خم خامش بر بدان آيين
که پيرامون ناپاک اژدها ماري زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تيغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نيوشا گوش او را چاشني بخشاي يک رامش
فغان بربط و سور غين نواي شندف و مزهر
دلاراراي او را تهنيت آراي يک خواهش
صهيل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تيغ او را جسم ديوان طعمه دندان
عقاب تير او را لاش شيران مسته ژاغر
کهين چوبک زن بامش اگر مريخ اگر کيوان
کمين دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر سنجر
زگفتش حرفي و قعر بحار و لؤلؤ لالا
ز خلقش ذکري و ناف غزال و نافه اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهي کش هرچه فرمان گوي فرمانبر
چو بر روشن تنش جوشن عيان خورشيد از روزن
و يا از پشت پرويزن فروزان گنبد اخضر
نوال دست جودش زانچه در خورد قياس افزون
عطاي طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردي از دامن
پس از قرني کند مأوا برين فيروزه گون منظر
به دارالضرب گيتي بي قرين ضراب بخت او
همايون سکه صاحبقراني زد به سيم و زر
کمان و تير و تيغ و کوس او در پره هيجا
يکي ابر و يکي باران يکي برق و يکي تندر
هر آن کو بنگرد آشوب زا ميدان رزمش را
به چشمش بازي طفلان نمايد شورش محشر
عروس مملکت زان پيش کاندر عقد شاه آيد
به هيات بود بس هايل به صورت بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زيور عدل ملک زيبا
چه باک ار زشت رويي طرفه زيبا گردد از زيور
نيايش لاجرم درده بر آن معبود بي همتا
که بي ياريست با يارا و هر بي يار را ياور
به پاي انداز آن کز فر اين دارانسب خسرو
به دست آويز آن کز بخت اين گيتي خداداور
شد از تيغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشت سيرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفريتان
ز آب چشمه تيغش هزاران لاله احمر
ز کلک رمح آذرگون ملک بر رقعه هامون
رقم کرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن ميدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا
دريد از هيبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمه حيوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان گرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شيران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصه هامون
چو دريايي که پيدا نبودش از هيچ سو معبر
بدن شد باده نوش و دشت کين بزم و اجل ساقي
شرابش خون و جان دادن خمار و تيغ شه ساغر
زمين از لطمه موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقي کاندر محيطش بگسلد لنگر
اجل شد گاز و تن آهن حوادث دم زمين کوره
تبرزين پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پيل اوژن هژبران پره پيکار شد ارژن
ز شيرافکن پلنگان پهنه مضمار شد بربر
چنان در عرصه ميدان طپان دل در بر گردان
کز استيلاي درد و بيم جان بيمار در بستر
نيوشا گوش را زي من گرايان دار اي دانا
که رانم داستان فتح دارا را زپا تاسر
سحرگاهي که از اقليم خاور خيمه زد بيرون
به عزم ترکتاز جيش انجم خسرو خاور
بشيري برکشيد آواز کز اورکنج اي خسرو
قضا آورده بهر غازيانت گنج بادآور
به يغماي ديار خاوران نک نامزد کرده
کهين پورشه خوارزم انبوهي فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خيوق
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ و کالنجر
چنان بشکفت اعوان ملک را زين بشارت دل
که انصار پيمبر را ز فتح قلعه خيبر
تو اي ضرغام پيل افکن چو بيرون راندي از مکمن
روان شد فتحت از ايمن دوان شد بختت از ايسر
کشيدي زير ران کوهي که هي هي رهسپر توسن
گرفتي اژدري بر کف که وه وه جانستان خنجر
يکي در سرکشي قايم مقام طره جانان
يکي در خون خوري نايب مناب غمزه دلبر
بر آن خونخواره عفريتان بدان سان حمله آوردي
که بر خيل گراز ماده آرد حمله شير نر
پرندت چون برون شد از قراب قيرگون گفتي
ز قيرآلود غاري رخ نمود آتش فشان اژدر
به اسب افکندني چندين هزار اسب افکن افکندي
ز ترکان هزار اسب از فراز اسب که پيکر
چنان کردي جر خون از بن هر موي تن جاري
که گفتي زد به هفت اندامشان هر موي تن نشتر
هلال آسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پيغمبر
ز تاب تف، تيغت، سوخت کشت عمرشان چونان
که افتد در ميان خرمن خاشاک خشک آذر
چنان گرز گران را سر زدي بر ترک بدخواهان
که بيرون شد ز بطن گاو ماهي آهن مغفر
به خصم از شش جهت راه هزيمت بسته شد آري
چسان بيرون شود آن مهره يي کافتاد در ششدر
زهي بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافيت را عقد دايم بسته اقبالت
به عالم انقطاعي نيست اين زن را ازين شوهر
وليکن تا نيفتد بر جمالش چشم بيگانه
حجاب رخ کند گاهي ز عصمت گوشه معجر
گريزد در تو دوران از جفاي آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از مي خون مخالف شاهد تيغت
بدان آيين که رند باده خوار از باده احمر
ثبات خصم در ميدان رزمت بيش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاق تر زان بر مي خون بداند يشت
که رندان قدح پيما به رنگين باده خلر
گر از کانون قهرت اخگري اندر جهان افتد
بسوزد شعله او مرغ و ماهي رابه بحر و بر
مگر از گرد راه تو سنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحي فشاني ز آب لطف خويش بر نيران
شود جاري ز هر سويش هزاران چشمه کوثر
به کوه و دشت اگر بارد نمي از فيض احسانت
شود خارش همه سوري شود سنگش همه گوهر
ز چيني جوشنت صد چين حسرت بر رخ خاقان
ز رومي مغفرت صد زنگ انده بر دل قيصر
ثناي شاه را نبود کران قاآنيا تا کي
فزايي رنج کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا مياه از انشراح خاک در اردي
بخوشد تا گياه از ارتجاح باد در آذر
به کام بدسگالش شهد شيرين زهر تن فرسا
به جام نيکخواهش زهر قاتل شهد جان پرور