اي طره مشکين تو با مشک پسر عم
اي خال تو با مردمک ديده برادر
بي رابطه آن يک را عودست همي خال
بي واسطه اين يک را عنبر شده مادر
رخسار تو در طلعت حوريست بهشتي
گر حور بهشتي بود از مشکش معجر
هر رنگ که در گيتي در روي تو مدغم
هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر
زودست کز آن اشک شود عاشق رسوا
زودست کز آن فتنه برآشوبد کشور
اي ترک يکي منع دو چشمان بکن از سحر
ار نه رسد آسيبت از مير مظفر
سالار نبي رسم و نبي اسم که شخصش
از فضل مجسم بود از جود مخمر
تيغش به چه ماند به يکي سوزان آتش
عزمش به چه ماند به يکي پران صرصر
زان يک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ
اين يک همي از سنگ برون آرد آذر
خنگش به چه ماند به يکي باد سبک سير
گرزش به چه ماند به يکي کوه گرانسر
رمحش به چه ماند به يکي نخل که ندهد
در وقعه بجز از سر دشمنش همي بر
در کشتي اگر آيت حزمش بنگارند
حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر
دولت شده بر چهر دلارايش شيدا
صولت شده بر شخص توانايش چاکر
آنجا که بود کاخ جلال وي و گردون
آن سطح محدب بود اين سطح مقعر
بخشنده کف رادش چندان که تو گويي
در حوزه او گشته ضمين رزق مقدر
ابناي زمان را در او کعبه حاجت
از بسکه همي سيم برافشاند و گوهر
مسکين نرودش از در جز با دل خرم
زاير نشودش از بر جز با کف پر زر
بالاست همي بختش و افلاک بود دون
روشن بودش راي و خورشيد مکدر
خواهم چو همي مدحت خلقش بنگارم
ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر
آزاده اميرا سوي اين نظم نظر کن
کايد ز قبول تو يکي تافته اختر
خلاق سخن گر نبود مردم به يکدم
چندين گهر از طبع برون نارد ايدر
تا آنکه چو خورشيد به برج حمل آيد
شام سيه و روز سپيدست برابر
اعداي ترا تيره چو شب باد همي روز
احباب ترا شب همه چون روز منور