اي به جلالت ز آفرينش برتر
ذات تو تنها به هر چه هست برابر
زاده خيرالوري رسول مکرم
بضعه خيرالنسا بتول مطهر
از تو تسلي گرفته خاطر گيتي
و ز تو تجلي نموده ايزد داور
عالم جاني و عالم دو جهاني
اخت رضايي و دخت موسي جعفر
فاطمه ات نام و از سلاله زهرا
کز رخ او شرم داشت زهره ازهر
اي تو به حوا ز افتخار مقدم
ليک ز حوا به روزگار مؤخر
تاج ويستي و از نتاج ويستي
وين نه محالست نزد مرد هنرور
اي بس بابا کزو به آيد فرزند
اي بس ماما کزو به آيد دختر
شمس که او را عروس عالم خوانند
به بود از خاوران که هستش مادر
گوهر ناسفته کاوست دخترکي بکر
مر صدفش مادريست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام
دختر اين را شهان نهند به افسر
سيم به از سنگ هست و خيزد از سنگ
لاله به از اغبرست و رويد ز اغبر
منبر و تخت ار چه تخته اند وليکن
تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تاکه ترا نافريده بود خداوند
شاهد هستي نداشت زينت و زيور
بهر وجود تو کرد خلقت گيتي
کز پي روحست آفرينش پيکر
دانه نکارند جز که از پي ميوه
حقه نسازند جز که از پي گوهر
چيست مراد از سپهر گردش انجم
چيست غرض از درخت ميوه نوبر
علت ايجاد اگر عفاف تو بودي
نقش جهان نامدي به چشم مصور
عصمتت ار پيش چرخ پرده کشيدي
بر به زمين نامدي قضاي مقدر
پير خرد بد طفيل ذات تو گرچه
کشت به طفلي ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشيده يک نفس از دل
روز تو شد تيره تر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودي
شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
ليکن چون چشم و دل بدان همه خردي
هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشيت
کم بد و زو زاد هر چه زاد سراسر
صورت کن را نظر مکن که به معني
بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز يک نور پاک ايزد ذوالمن
ذات تو و حيدر و بتول و پيمبر
گر ز يکي شمع صد چراغ فروزند
نور نخستين بود که گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکني فرق
چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه
شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سياه رخ بنهفتي
هيچکس اين حرف را نکردي باور
کز در قدرت خداي هر دو جهان را
جاي دهد در دو گز زمين مقعر
چرخ شنيدم که خاک در بر گيرد
خاک نديدم که چرخ گيرد در بر
گر به گل اندوده مي نگردد خورشيد
چون به گل اندودت اين سپهر بد اختر
پيشتر از آنکه رخ به خاک بپوشي
جمله گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتي و رخ به گل بنهفتي
حالت گلها به رنگ و بو شد ديگر
تيره شد از بسکه سوخت سينه لاله
خيره شد از بس گريست ديده عبهر
جامه ماتم کبود کرد بنفشه
پيرهن از غصه چاک زد گل احمر
طره سنبل شد از کلال پريشان
گونه خيري شد از ملال معصفر
چون علوي زادگان به سوک تو در باغ
غنچه به سر چاک زد عمامه اخضر
وز پي خدمت چو خادمان به مزارت
بر سر يک پاي ايستاده صنوبر
فاخته کوکو زنان که کو به کجا رفت
سرو دلاراي باغ حيدر صفدر
گر چه نمردي و هم نميري ازيراک
جاني و جان را هلاک نيست مقرر
ليک چو نامحرمست ديده عامي
بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنيا ثناي کسي را
کش ملک العرش مادحست و ثناگر
عرصه بحر محيط نتوان پيمود
ماهيک خرد اگر چه هست شناور
رو ببر اين شعر را به رسم هديت
نزد مشير جهان امير مظفر
صدر مؤيد مهين اتابک اعظم
کاو به شرف خضر هست و شاه سکندر
عمر وي و بخت بي زوال شهنشه
باقي و پاينده باد تا صف محشر
هم ز دعا دم مزن که اصل دعا اوست
کش همه آمال بي دعاست ميسر