اقبال و بخت و نصرت و فيروزي و ظفر
گشتند با رکاب من امسال همسفر
زيرا که من به طالع ميمون و فال نيک
کردم بسيج بزم خداوند نامور
اکسير فضل جوهر جان کيمياي عقل
رکن وجود رايت جود آيت هنر
ميقات علم مشعر دانش مقام فيض
ميزان علم کعبه دين قبله هنر
توقيع مجد فرد بقا فذلک وجود
نفس جلال شخص شرف عنصر خطر
غيث همم غياث امم غوث داوري
يمن مهام يمين جهان فخر بوم و بر
تاج خرد نتاج ابد زاده ازل
باب هنر کتاب ظفر خصم سيم و زر
ديوان فضل نظم بقا شاه انس و جان
عنوان بذل ناهب کان واهب گهر
معمار کاخ ملت و معيار داد و دين
منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر
جلاب جام عشرت و قلاب جان جور
طلاع کوه شوک و قلاع شور و شر
فهرست آفرينش و ديباچه وجود
گنجور حکمراني و گنجينه ظفر
آقاسي آنکه رفعت جاه قديم او
جايي بود که نيست ز امکان در او اثر
آجال نارسيده عيان ديده در قضا
آمال نانوشته فرو خوانده در قدر
اي خلقت از طراوت خلاق نوبهار
وي نطقت از حلاوت رزاق نيشکر
نقش جمال خويش پراکنده در رقم
بر لوح کن فکان قلم صنع دادگر
يک جاي جمع گشت تفاريق صنع او
آن لحظه کافريد ترا وهاب الصور
پيوسته چون کمان دهدش چرخ گوشمال
هر کاو چو ني نبندد در خدمتت کمر
از کام روز مهر تو مشکين جهد نفس
از خاک گاه جود تو زرين دمد شجر
روزي که باد قهر تو بر خاک بگذرد
آب روان جهد عوض آتش از حجر
مرغي که بي رضاي تو پرد ز آشيان
زنجير آهنين شودش بر به پاي پر
آنجا که هست ذکر عدوي تو در ميان
وانجا که هست روي حسود تو جلوه گر
حسرت خورد دو ديده بينا به چشم کور
شنعت برد دو گوش نيوشا ز گوش کر
تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان
تا بشنود صفات ترا نيز هر سحر
گه پاي تا به سر همه چشمت چون زره
گه فرق تا قدم همه گوشست چون سپر
گر بوالبشر لقب نهمت بس شگفت نيست
کامروز خلق را به حقيقت تويي پدر
تو مرکز وجودي و لابد به سوي تو
مايل شود خطوط شعاعي ز هر بصر
همچون خطوط قطر که بر سطح دايره
ناچار از آن بود که به مرکز کند گذر
فصاد روز جود تو آن را که رگ زند
مرجانش جاي خون جهد از جاي نيشتر
در عهد دولتت نگدازد ز غصه کس
جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر
گرچه درين گداختن از اصل حکمتي است
کافزون شود ز ديدن او خلق را عبر
خواهي به خلق باز نمايي که مرد را
در زجر جسم اجر روانست مستتر
فرهاد بيستون را از پيش برنداشت
تا از خيال شيرين نگداخت چون شکر
تا مرد حق پرست ز طاعت نکاست تن
روحش نشد ز عالم لاهوت با خبر
آن نص مصحفست که يک نفس در بهشت
نارد گذشت تا نکند جاي در سقر
در نافه غزال گياهي نگشت مشک
تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر
تا دانه تن نکاهد اول به زير خاک
آخر به باغ مي نشود نخل بارور
ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاک
تا کز بريدنش شود انگور بيشتر
وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت
رنج هزار ساله کي از دل کند به در
چون چهر شه نيابد در روشني کمال
تا همچو تيغ شه نشود کاسته قمر
در بزم خواجه کس ز سعادت نيافت بار
تا همچو حلقه بر در طاعت نکوفت سر
فولاد تا نگردد زاتش گداخته
کي بهر دفع خصم شود تيغ جان شکر
خاک سياه تا نخورد صد هزار بيل
کي مغرس شجر شود و منبت زهر
از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح
کي مستجاب گردد نفرين لاتذر
موسي نکرد تا که شباني شعيب را
در رتبه کي ز غيب رسيديش ماحضر
عيسي نديد تاکه دو صد ذلت از يهود
کي صيت ملتش به جهان گشت مشتهر
تا خاکروبه بر سر احمد نريختند
زين خاکدان نشد به سوي عرش رهسپر
تا مرتضي به عجز در نيستي نزد
هستي ز نام وي نشد اينگونه مفتخر
در کربلا حسين علي تا نشد شهيد
کي مي شدي شفيع همه خلق سر به سر
اي خواجه يي که حزم تو نارسته از زمين
يارد که برگ و بار درختان کند ثمر
اي مهتري که نطفه اطفال در رحم
گويند شکر جود تو ناگشته جانور
برجيست آفرينش و درجيست روزگار
آن برج را ستاره و آن درج را گهر
اين سال چارمست که دور از جناب تو
هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر
ديو غمم به ملک سليمان اسير داشت
هدهد صفت ازان زدمي بر به خاک سر
و ز طلعتت چو چشم رمد ديده ز آفتاب
محروم داشت چشم مرا چرخ بدسير
تاج خروس بد مژگانم ز خون دل
تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر
چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت
کرده درآن خيال تو چون مصطفي مقر
منت خداي را که چو بلبل به شاخ گل
اکنون سرود وصل تو خوانم همي زبر
خاک ره تو سرمه مازاغ گشت و باز
روشن شد از جمال توام چشم حق نگر
تا از مسام خاک به تأثير آفتاب
گاهي بخار خشک جهد گه بخار تر
از آن بخار خشک بزايد همي نسيم
وز اين بخار رطب ببارد همي مطر
جز کام خشک و ديده تر دشمن ترا
از خشک و تر نصيب مبادا به بحر و بر