بهار آمد که از گلبن همي بانگ هزار آيد
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آيد
تو گويي ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگي
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آيد
بجوشد مغز جان چون بوي گل از گلستان خيزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آيد
خروش عندليب و صوت سار و ناله قمري
گهي از گل گهي از سروبن گه از چنار آيد
تو گويي ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آيد
يکي گيرد به کف لاله که ترکيب قدح دارد
يکي بر گل کند تحسين کزو بوي نگار آيد
يکي با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
يکي با ساغر باده به طرف جويبار آيد
يکي بيند چمن را بي تأمل مرحبا گويد
يکي بويد سمن را مات صنع کردگار آيد
يکي بر لاله پاکوبد که هي هي رنگ مي دارد
يکي از گل به وجد آيد که بخ بخ بوي يار آيد
يکي بر سبزه مي غلطد يکي بر لاله مي رقصد
يکي گاهي رود از هش يکي گه هوشيار آيد
ز هر سويي نواي ارغنون و چنگ و ني آيد
ز هر کويي صداي بربط و طنبور و تار آيد
يکي آنجا نوازد ني يکي آنجا گسارد مي
صداي هاي و هوي و هي ز هر سو صدهزار آيد
به هر جا جشني و جوشي به هر گامي قدح نوشي
نماند غالبا هوشي چو فصل نوبهار آيد
مگر در سنبلستان ماه من ژوليده گيسو را
که از سنبل به مغزم بوي جان بي اختيار آيد
الا يا ساقيا مي ده به جان من پياپي ده
دمادم هي خور و هي ده که مي ترسم خمار آيد
سيه شد از ريا روزم بده آب ريا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ريا يک جو به کار آيد
نمي داني کنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم که از گلزار باد مشکبار آيد
به حق باده خواراني که مي نوشند با خوبان
که بي خوبان به کامم آب کوثر ناگوار آيد
شراب تلخ مي خواهم به شيريني که از شورش
خرد ديوانه گردد کوه و صحرا بي قرار آيد
دلم بر دشت شوخي شاهدي شنگي که همچون او
نه ماهي از ختن خيزد نه ترکي از حصار آيد
چو باد آن زلف تاريکش به رخسارش بشوراند
پي تاراج چين گويي سپاه زنگبار آيد
دمي کز هم گشايم حلقهاي زلف مشکينش
به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آيد
به جان او که هرگه کاکل و گيسوي او بينم
جهان گويي به چشم من پر از افعي و مار آيد
چو بوسم لعل شيرينش لبم هندوستان گردد
چو بينم روي رنگينش دو چشمم قندهار آيد
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشايد
کنار از دوستان گيرم گرم او در کنار آيد
کنار خويش را پر عقرب جراره مي بينم
دمي کاندر کنارم با دو زلف تابدار آيد
نگاهم چون همي غلطد ز روي او به موي او
به چشمم عالم هستي پر از دود و شرار آيد
ز خال و خط و زلف و مژه و ابرو و گيسويش
جهان تاريک در چشم چو يک مشت غبار آيد
چه رمزست اين نمي دانم که چون زلف و رخش بينم
به چشمم هر دو گيتي گاه روشن گاه تار آيد
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همي خيزد
دمي کان زلف پر چينش به روي آبدار آيد
کشد موي ميانش روز و شب کوه گران گويي
مرا ماند که با اين لاغري بس بردبار آيد
لب قاآني از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هر دم نبات و قند و شکر باربار آيد
الا يا سرو سيمينا ببين آن باده و مينا
که گويي از که سينا تجلي آشکار آيد
مرا گويي که تحسين کن چو سرتاپاي من بيني
تو سرتا پاي تحسيني ترا تحسين چکار آيد
بجوشد مغز من هر گه که گويي فخر خوابانم
تو خلاق نکوياني ترا زين فخر عار آيد
گلت خواهانم مهت دانم نه هيچت وصف نتوانم
که حيرانم نمي دانم چه وصفت سازگار آيد
تو چون در خانه آيي خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان در بوستان آيي بهار آيد
غريبي کز تو برگردد به شهر خويش مي نالد
که پندارد به غربت از بر خويش و تبار آيد
چرا بايد کشيدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانه کآيي خانه پر نقش و نگار آيد
نگارا صبح نوروزست و روز بوسه است امروز
که در اسلام اين سنت به هر عيدي شعار آيد
به يادت هست در مستي دو مه زين پيش مي گفتم
که چون نوروز آيد نوبت بوس و کنار آيد
تو شکر خنده مي کردي و نيک آهسته مي گفتي
بود نوروز من روزي که صاحب اختيار آيد
حسين خان مير ملک جم که چون در بزم بنشيند
نصيب اهل گيتي از يمين او يسار آيد
به گاه کينه گر تنها نشيند از بر توسن
بد انديشش چنان داند که يک دنيا سوار آيد
به گاه خشم مژگانهاي او در چشم بدخواهان
چو تير تهمتن در ديده اسفنديار آيد
چو از دست زرافشانش نگارد خامه ام وصفي
ورق اندر در و ديوان شعرم زرنگار آيد
حکيمي گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
يقينم شد که شمشيرش ز خون خوردن نزار آيد
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زينهار آيد
ز شوق آنکه بر مردم کف رادش ببخشايد
زر از کان سيم از معدن در از قعر بحار آيد
به روز واقعه ز الماس تيغش بسکه خون جوشد
تو گويي پهنه گيتي همه ياقوت زار آيد
محاسب گفت روزي بشمرم جودش ولي ترسم
ز خجلت برنيارد سر اگر روز شمار آيد
گه کين با کف زربخش چون بر رخش بنشيند
بدان ماند که ابري بر فراز کوهسار آيد
حصاري نيست ملک آفرينش را مگر حزمش
چه غم جيش فنا را کاندران محکم حصار آيد
فلک قدرا ملک صدرا بهار آيد به هر سالي
به بوي آنکه از خلقت به گيتي يادگار آيد
به عيدت تهنيت گويند و من گويم تو خود عيدي
به عيدت تهنيت هر کاو نمايد شرمسار آيد
مرا نوروز بد روزي که ديدم چهر فيروزت
دگر نوروزها در پيش من بي اعتبار آيد
الا تا نسبت صدرا اگر با چارصد سنجي
چنان چون نسبت ده با چهل يک با چهار آيد
حساب دولتت افزون از آن کاندر حساب افتد
شمار مدتت بيرون ازان کاندر شمار آيد
تو پنداري دهانت بحر عمانست قاآني
که از وي رشته اندر رشته در شاهوار آيد