در ستايش نواب فريدون ميرزا فرمايد

هر کرا دل سپيد کار بود
با سيه طرگانش يار بود
شود از قيد کفر و دين آزاد
بسته هر دل به زلف يار بود
به کمند بتان گرفتارست
زي من آن کس که رستگار بود
چون به کاري نهاد بايد دل
خود ازين خوبتر چکار بود
زنده يي را که ميل خوبان نيست
مرده است ارچه زنده وار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان
مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون يار من که از رخ و زلف
رشک کشمير و قندهار بود
چين زلفش حصار ماه و به حسن
شور چين فتنه حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداري
روم محصور زنگبار بود
يا همي صف کشده بر در چين
از دو سو لشکر بهار بود
قامتش يک بهشت سرو و به سرو
کي شقيق و بنفشه يار بود
عارضش يک سپهر ماه و به ماه
کسي زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نيست ليک در او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر
ديدي آهو که جان شکار بود
زلفش افعي بود گر افعي را
هيچگه لاله در کنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش
تکيه بر تيغ ذوالفقار بود
ور همي نرگسست از مژه چون
گرد نرگس دميده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنيد
صدف در شاهوار بود
غبغبش چاه گفتم ار به مثل
چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و اين عجبست
کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل
رخ رنگينش فتنه زار بود
ديدم آن چهر و زلف و دانستم
صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او نديده کسي
ترک بي باده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من
همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارت کرد
کلک من زان شکر نثار بود
وصف چشمش نموده ام زانرو
سخنم سحر آشکار بود
ديده روي ستاره کردارش
چشمم از آن ستاره بار بود
به خيال دو زلف و سبز خطش
خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت
سينه ام زان سبب فکار بود
ديدم آن روي کاو مرا ديگر
نه گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه
هر کرا چشم پرنگار بود
کي چميدن کند چو قامت يار
سرو گيرم به جويبار بود
کي دميدن کند چو طلعت دوست
لاله گيرم که در ايار بود
کي بود همچو ترک من خندان
کبک گيرم به کوهسار بود
کي خرام آورد چو دلبر من
گيرم آهو به هر ديار بود
گفتم از چشم همچو اوست گوزن
کي قدح گير و ميگسار بود
در خرامست گر تذرو چو دوست
کي زره پوش و کين گذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست
خاصه وقتي که باده خوار بود
وقتي ار شورشي کند سهلست
کانهم از تلخي عقار بود
کبک و گور و گوزن و نيک تذرو
يار خوشتر ز هر چهار بود
گلشني نوشکفته است و ليک
هر کنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او
هر کرا در کف اختيار بود
دلفريبست گاه بردن دل
حيله پرداز و سحر کار بود
زره رستمست زلفش و دل
همچو خود سفنديار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه
و او بر اين هر سه کامگار بود
ليک سنگش به زير سيم نهان
کوه سيمينش در ازار بود
کشد اين کوه را به هر طرفي
با مياني که موي وار بود
تن ما نيست آن ميان نحيف
اينقدر از چه بردبار بود
وين عجب کش گه خرام آن کوه
همچو سيماب بيقرار بود
راست پنداري از نهيب ملک
پيکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک
کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فيروز فر فريدون شه
کافريدونش پرده دار بود
آنکه در پيش شير شادروانش
بي روان شير مرغزار بود
روز کين از سنان نيزه او
جرم گردون به زينهار بود
هر کجا تافت راي روشن او
قرص خورشيد سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس
فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه
تيغ او ملک را حصار بود
چون ز آهن کند حصار کسي
لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تيغ او سپرد
اجل آنجا که کارزار بود
جان کش از دست تيغ او نبرد
خصم اگر يک اگر هزار بود
کوه بيني درون بحر چو او
در کفش گرز گاوسار بود
آفتابيست بر سپهر برين
چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب
چون که بر تخت روزبار بود
عالمي را يسار داده يمينش
که يمينش جهان يسار بود
جام بلور در کفش گويي
آفتابي ستاره بار بود
ابر جوشنده ييست ناشر گنج
گر به رامش درونش يار بود
ببر کوشنده ييست ناهب جان
چون خداوند گير و دار بود
بحر آنجا همي کند افغان
چرخ اينجا به زينهار بود
معدن آنجا فقير و مفلس گشت
دشمن اينجا ضعيف و زار بود
اندرين هر دو وقت دشمن و دوست
لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارايي
دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزيز آيد
جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن
اثر برگ کوکنار بود
دشمن گوهرست و سيم کفش
چون که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگري
از وجود وي افتخار بود
وصف او کس يکي ز صد نکند
وقتش ار تا صف شمار بود
ليک قصد من آنکه داند خلق
کز مديح ويم دثار بود
نه فلک را به گرد مرکز خاک
تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاويدان
حکم فرما و تاجدار بود