در ستايش پادشاه ماضي محمدشاه غازي طاب الله ثراه گويد

هر دل اسير زلف تو بيدادگر بود
کارش ز تار زلف تو آشفته تر بود
آشوب ملک شاهي و بيداد کار تست
ترکي و ترک لابد بيدادگر بود
در ملک حسن شاهي زان شور و شر کني
شک نيست حسن چونين با شور و شر بود
شمشاد مهرچهري و خورشيد مه جبين
مانات مهر مادر و ماهت پدر بود
باور نيفتدم که بدين حسن و دلبري
نقشي به چين و سروي در غاتفربود
در چين و کاشغر ز پي چون تو دلفريب
همواره پاي اهل نظر رهسپر بود
ورنه چو بست صورت با چون تويي وصال
خواهم نه چين بماند و نه کاشغر بود
هرجا که جلوه ساز کني گشت قندهار
هرجا خرام ناز کني کاشمر بود
هرگه به زلف شانه زني تبتست کوي
ور برکشي نقاب سرا شوشتر بود
رويت به نور با مه گردون برابرست
زلفت به رنگ دايه مشک تتر بود
ماه فلک نه حاشا کي مشک پرورد
مشک تتر نه کلاکي با قمر بود
روي تو ماه باشد و طرفه بود که ماه
بر جرم روشنش زره از مشک تر بود
چندان که وصف خوبي يوسف نموده اند
ستوار نايدم که ز تو خوبتر بود
يوسف اگر به چاهي وقتي نهفت چهر
چاهي ترا به گرد زنخ مستتر بود
ياقوت را به گونه همي ماند آن دو لب
الا که در ميانش دو رشته گهر بود
پر حلقه طره تو کتاب مجسطي است
سر داده بسکه دايره يک با دگر بود
کژدم سپر به سالي يک مه شد آفتاب
دايم بر آفتاب تو کژدم سپر بود
در حيرتم که چشم تو ماند از چه رو سقيم
با اينهمه که در لب تو نيشکر بود
داند دل جريح که گاه نگه ترا
در نوک مژه تعبيه صد نيشتر بود
در زير دام زلف تو از خال دانه ييست
کاين دانه دام مردم صاحبنظر بود
قدت صنوبرست و نديدم صنوبري
کوهيش بر به زير و مهي بر زبر بود
باشد به حکم عادت سيم و کمر به کوه
چونست کوه سيم ترا در کمر بود
سيماب نيست کوه سرين تو در خرام
لرزان مدام از چه سبب اينقدر بود
بلور ساده است که چونين ز عکس او
روشن سر او بام و در و بوم و بر بود
اندر ازار سرخ بجاي سرين تو
نسرين به بار و سيم به خروار در بود
مسکين دلم که در طلب سيم تو مدام
همچون گداي گرسنه دل دربدر بود
بي زر به کف نيايد سيم تو مر مرا
اشکي بسان سيم و رخي همچو زر بود
با زر چهر و سيم سرشکم بود محال
کم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود
من آن زمان که دادم تن در بلاي عشق
گشتم يقين که جان و تنم در خطر بود
چون نيست در کنارم سروقدت چسود
گر بي تو از سرشک کنارم شمر بود
اي غيرت ستاره ز هجر تو تا به کي
شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود
يک ره درآ به کلبه مسکين اگر چه تو
قدت بزرگ و کلبه ما مختصر بود
چندين متاز توسن و دل را مکن خراب
زين فتنه تر سمت که در آخر ضرر بود
آخر نه خانه دل ما ملک پادشاست
داني که شاه از همه جا باخبر بود
شاهنشه زمانه محمدشه آنکه مهر
هر صبح از سجود درش مفتخر بود
گيهان خداي آنکش در حل و عقد ملک
دستي قضا به قدرت و دستي قدر بود
ظل خدا خديو بشر کز طريق حق
داراي ملک و ملت خيرالبشر بود
در روز کين به نهب روان گفتئي اجل
تيغ خميده قامت او را پسر بود
گردون به کاخ دولت او چيست قبه ييست
گيتي ز ملک شوکت او يک اثر بود
جوييست از محيط عطايش هر آنچه يم
خشک و ترش به خوان کرم ماحضر بود
از مهر او بهشت برينست يک ورق
وز قهر او لهيب سقر يک شرر بود
صد ره به چرخ نازد خاک از براي آنک
رامش در او گزيده چنين تاجور بود
در روز رزم و بزم ز شمشير و جام مي
دستش هماره حامله خير و شر بود
وقتي که جام جويد گوهرفشان شود
وقتي که تيغ گيرد دشمن شکر بود
هرجا به عودسوزي رامش طلب کند
هرجا به کينه توزي پرخاشخر بود
جامش مواليان را کوثر شود به طعم
تيغش مخالفان را سوزان سقر بود
تا از پس شکوفه شجر بارور شود
يا رب نهال دولت او بارور بود