آدمي بايد به گيتي عمر جاويدان کند
تا يکي از صد تواند مدح آقاخان کند
حکمران خطه کرمان که ابر دست او
خاک را بيجاده سازد سنگ را مرجان کند
در بر او کمترست از پير زالي پور زال
او ز کين گر بهر هيجا جاي بر يکران کند
خصم را گو پيش تيغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ را کي چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتش فشانش از لباس زندگي
خصم را عريان کند چون خويش را عريان کند
صيت او بگرفت گيتي را چو نور مهر و ماه
نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهان کند
خاک ره را مهر او همسان کند با آسمان
واسمان را قهر او با خاک ره يکسان کند
گردش چشمش به يک ايماي ابروگاه خشم
موي مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سير لاله و ريحان ندارد احتياج
کز نگاهي خاک و گل را لاله و ريحان کند
آب تيغش ملک ويران را زنو آباد کرد
هر کجا ويرانه آري آبش آبادان کند
نسبت جودش به عمان کي دهم کاو هر زمان
جيب سائل را ز گوهر غيرت عمان کند
اوج گردون در حضيض جاه او مشکل رسد
بر فلک بيچاره خود را چند سرگردان کند
نرم گردد خصم شوم از ضرب گرز او چو موم
گر براز آهن دل از رو پيکر از سندان کند
چرخ با وي چون ستيزد کانکه خايد پتک را
ز ابلهي بيچاره بايد چاره دندان کند
صاحبا قاآني از شوق تو در اقليم فارس
روز و شب در دل خيال خطه کرمان کند
ياد آن شب کز خيالت چشم من پر نور بود
تيره چشمم را ز سيل قطره چون قطران کند
عيش آن شب را اگر با صد زبان خواهد بيان
نيستش پايان و گر خود عمر بي پايان کند
دارد از جود دو دستت آرزو يکدست فرش
تا طراز بزمگاه و زينت ايوان کند
هم ز بهر گلرخي کز وي وثاقم گلشنست
تحفه يي بايد که او راهمچو گل خندان کند
تحفه اش شاليست تا سالي ببندد بر ميان
برتري ز امثال جويد فخر بر اقران کند
خود تو داني گر دلي باشد مرا در پيش اوست
اختيار او راست گر آباد و گر ويران کند
من به قدر همت خود کردم استدعا و تو
همتت ديگر ندانم تا چه حد احسان کند
باد دور دولتت ايمن ز کيد روزگار
تا به گرد خاک ساکن آسمان جولان کند