در ستايش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا طاب الله ثراه فرمايد

غم و شاديست که با يکدگر آميخته اند
يا مه روزه به نوروز درآميخته اند
در کفي رشته تسبيح و کفي ساغر مي
راست با عقد ثريا قمر آميخته اند
تر دماغ از مي شب خشک لب از روزه روز
ورع خشک به دامان تر آميخته اند
در کف شيخ عصا در کف ميخواره قدح
اژدها با يد بيضا اثر آميخته اند
همه را چهره چو صندل شده از روز ولي
صندلي هست که با دردسر آميخته اند
مطرب و ناله ني واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آميخته اند
تا چرا روزه به نوروز درآميخته است
خلق با وي ز سر کينه درآميخته اند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانند که با شير نر آميخته اند
باز نوروز شود چيره هم آخر که کنون
نيمي از خلق بد و بيخبر آميخته اند
روزه کس را ندهد چيز و کند منع ز خور
ابله آنان که بدو بي ثمر آميخته اند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پي تحصيل خور آميخته اند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زين سبب مردم صاحب هنر آميخته اند
منع مي هم نکند زانرو با او سپهي
همچو رندان جهان معتبر آميخته اند
زاهدان را اگر از سبحه کرامت اينست
که يکي رشته به صد عقده بر آميخته اند
ساقيان راست ازين معجزه کز ساغر مي
آب و آتش را با يکدگر آميخته اند
کرده در جام بلورين مي چون لعل روان
ني ني الماس به ياقوت تر آميخته اند
آتش طور عجين با يد بيضا کردند
نار نمرود به آب خضر آميخته اند
باده در کام فروريخته از زرين جام
خاوران گويي باباختر آميخته اند
سرخ مرجان تر آميخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر مي مرجان گهر آميخته اند
رنگ و بو داده به مي لاله رخان از لب و زلف
يا شفق را به نسيم سحر آميخته اند
کرده در جام هلالي مي خورشيد مثال
يا هلاليست که با قرص خور آميخته اند
قطره يي آب بهم بسته که هيچش نم نيست
با روان آتش نمناک درآميخته اند
آب بي نم نگر و آتش پر نم که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آميخته اند
اشک مي پاک کند خون جگر را گر چه
رنگ آن اشک به خون جگر آميخته اند
ني خبر مي دهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشي که نه با آن خبر آميخته اند
شکل ماريست که باده دهنش نيست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آميخته اند
چنگ در چنگ خوش آهنگي کز آهنگش
هوش شنوايي با گوش کر آميخته اند
شاهدان بسته کمر کوه کشي را به ميان
زان سرينها که به موي کمر آميخته اند
هفت سين کز پي تحويل گذارند به خوان
گلرخان رنگي از آن تازه تر آميخته اند
ساعد و سينه و سيما و سر و ساق و سرين
هفت سين آسا با سيم بر آميخته اند
گويي از لخلخه عود و سراييدن رود
بوي گل با دم مرغ سحر آميخته اند
مهوشان قرص تباشير ز اندام سفيد
از پي راحت قلب کدر آميخته اند
تا همي از زر و ياقوت مفرح سازند
مي ياقوتي با جام زر آميخته اند
گلعذاران شکر لب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آميخته اند
همه مشکين خط و شيرين لب و سيمين عارض
نوبه و هند عجب با خزر آميخته اند
نقشبندان قضا بر ز بر ديبه خاک
نقشها تازه تر از شوشتر آميخته اند
جعد سنبل چو زره عارض نسرين چو سپر
از پي کينه زره با سپر آميخته اند
مقدم اهل خرد غاليه بو بسکه به باغ
عطر گل در قدم پي سپر آميخته اند
شجر باغ چمان از چه ز تحريک صبا
گرنه روح حيوان با شجر آميخته اند
حجر از فرط لطافت ز چه نايد به نظر
گر نه جان ملکي با حجر آميخته اند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه بين
گر نه چشمش به خواص نظر آميخته اند
از مطر زنده چرا پيکر بيجان نبات
دم عيسي نه اگر با مطر آميخته اند
شاهد گل شده بازاري و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آميخته اند
آب همرنگ زمرد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوي و جر آميخته اند
بسکه در نشو و نمايند رياحين گويي
طبعشان زاب و گل بوالبشر آميخته اند
سوسن و عبهر و گل لاله و ريحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آميخته اند
گويي از خيل خديوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آميخته اند
خسرو راد حسن شاه که از غايت لطف
روح پاکانش با خاک درآميخته اند
جرأت انگيز ز بس موقف رزمش گويي
خاکش از زهره شيران نر آميخته اند
يک الف تره خشکيست به خوان کرمش
هر تر و خشک که در بحر و بر آميخته اند
اجر يک روزه سگبان جلالش نبود
هر چه در خوان بقا ماحضر آميخته اند
ابر و دريا نه ز خود اينهمه گوهر دارند
با کف داور فرخنده فر آميخته اند
دوست سازست و عدو سوز همانا ز نخست
طينتش را ز بهشت و سقر آميخته اند
خاک راه تو شد اکسير ز بس شاهانش
با بصر از پي کحل بصر آميخته اند
روزي از گلشن خلقت اثري گشت پديد
هشت جنت را زان يک اثر آميخته اند
وقتي از آتش قهرت شرري شد روشن
هفت دوزخ را زان يک شرر آميخته اند
ظفر از جيش تو هرگز نشود دور مگر
طينت جيش ترا از ظفر آميخته اند
پاس ايوان ترا شب همه شب انجم چرخ
ديده تا وقت سحر با سهر آميخته اند
صارمت صاعقه خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جان شکر آميخته اند
نيزه از بسکه گشايد رگ جان پنداري
با سنانش اثر نيشتر آميخته اند
يابد آميزش جان جسم يلان با جوشن
گويي ارواح بود با صور آميخته اند
بسکه در خود يلان تيغ کند جا گويي
خود ابطال به تيغ و تبر آميخته اند
تيرها بسکه نشيند به زره پنداري
عاشقان با صنمي سيمبر آميخته اند
پدران خنجر خونريز ز مغلوبي جنگ
روستم وار به خون پسر آميخته اند
پسران دشنه فولاد ز سرگرمي کين
همچو شيرويه به خون پدر آميخته اند
تيغت آنگاه که برفرق عدو گيرد جاي
ماه نو گويي با باختر آميخته اند
گاو سر گرز به درياي کفت پنداري
کوه البرز به بحر خزر آميخته اند
گوهر نظم دلاراي ترا قاآني
راستي گر چه به سلک گهر آميخته اند
خازنان ملک از بهر خريداري آن
هر دو سطرش به دو مثقال زر آميخته اند
کم شود قيمت کالا چو فراوان گردد
با فراواني کالا ضرر آميخته اند
به دل و دست ملک بين که در و گوهر را
بسکه بخشيده چسان با مدر آميخته اند
تا که همواره ز همواري و ناهمواري
که به نيک و بد دور قمر آميخته اند
تلخي کام بود لازم شيريني عيش
شهد با زهر و صفا با کدر آميخته اند
تلخي کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آميخته اند
وانچنان عيش تو شيرين که خود اقرار کني
که ازو شربت جان بشر آميخته اند