در ستايش کهف الاداني والاقاصي جناب حاج ميرزا آقاسي رحمه الله فرمايد

ازين سان کابر نيساني دمادم گوهر افشاند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه مي ماند
درختان را چه شد کامروز مي رقصند از شادي
مگر بر شاخ گل بلبل مديح خواجه مي خواند
جناب حاجي آقاسي که ريزد طرح صد گردون
اگر شخص جلالش گردي از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند يک لطمه بر هستي
چه جاي هفت گردون کافرينش را بجنباند
وگر برق خلاف او کشد يک شعله در گيتي
چه جاي خار صحرا کاب دريا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندي که گر خواهد
به قدرت چرخ را در ديده موري بگنجاند
به قهاري که قهرش پشه يي را گر دهد فرمان
به زخم نيش او خرطوم پيلان را بپيچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفي از گفته
مر آن را چون زبان لاله ايزد لال گرداند
بلاي بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعا کن کاين بلا را ايزد از عالم بگرداند
حريف خويش چون پر مايه بيند خصم بي مايه
به بهتاني ازو طبع بزرگان را برنجاند
چو صبح ار صادقم در اين سخن روزم بود روشن
وگر چون گل دو رويم باد غم برگم بريزاند
کسان گويند ببريدست مرسوم مرا خواجه
به يزدان کاين سخن را گوش من افسانه مي داند
برين دعوي دليلي گويمت از روز روشنتر
تو خورشيدي و قطع فيض خود خورشيد نتواند
چو مرسوم مرا زاول تو خود دادي يقين دارم
که شخصيت با همه حکمت چنين حکمي نمي راند
خدا تاند گرفتن آنچه بخشد از ازل ليکن
نگيرد آنچه داد اول نمي گويم نمي تابد
خدا تاند که رنگ از لاله گيرد بوي از عنبر
ولي از فرط رحمت داده خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد مي رود تعليق اين مطلب
مگر تعليقه نو جان من زين بند برهاند
چه باشد ابر کلکت گر همي گريد به حال من
وزان يک گريه ام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فيض تست اينهم کز طريق عجز مي نالم
که يزدان هم ز بهر شير کودک را بگرياند
کدامين يک بود زيبنده از جود تو مي پرسم
که بر چرخم رساند يا به خاک تيره بنشاند
خدا هرچند قهارست ليکن از پي روزي
عنان فيض خود از مؤمن و کافر نتاباند
تو مهري مهر نور خود به نيک و بد بيندازد
تو ابري ابر فيض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بيدار دارد سال و مه يزدان
که خلق خويش را در مهد آسايش بخواباند
روا نبود که مداح تو با اين منطق شيرين
نيارد چون مگس لختي ز سختي سر بخاراند
الا تا سال و مه آيد الا تا عمر فرسايد
بپايي تا فلک پايد بماني تا جهان ماند