در ستايش شاهزاده کيوان سرير اردشير ميرزا و تشبيب به مدح شاهنشاه اسلام پناه

سحر بشير ملکزاده اردشير آمد
مرا دوباره به پستان شوق شير آمد
نگشته بود تباشير صبح فاش هنوز
که سوي من ز ره آن ماهرو بشير آمد
سيه غلامکم از خوشدلي صفيري زد
که خواجه مژده که از ره يکي سفير آمد
هنوز داشت دو صد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همي نکهت عبير آمد
گه مصافحه سرپنجگان سيمينش
درون دست من از نازکي حرير آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزيد
ز طرف دو شش و در يک بغل خمير آمد
به چشم من همه اندامش از رواني و لطف
چو شعرهاي ملکزاده اردشير آمد
دو سال پيشترک کاش نامه مي آورد
چو عذر قافيه خواهم دريغ دير آمد
اگرچه وقتي آمد که از حرارت تب
مزاج من همه سوزان تر از سعير آمد
ولي چو آمد رنجم برفت پنداري
که پيک رحمت از گنبد اثير آمد
مرا ز سلسه رنج و درد کرد خلاص
گمان بري که بر روي تن زرير آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را ديدم
که بوي مشکم در مغز جاي گير آمد
نه نامه بود يکي درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قير آمد
مگر ز مردمک چشم بود دوده او
که چشم تار من از ديدنش بصير آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد در گوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زير آمد
برست نيشکرم از دو گوش بسکه درو
همي عبارت شيرين و دلپذير آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ويم باز دستگير آمد
چه شکر جودش گويم که پيش همت او
هزار جودي همسنگ يک نقير آمد
احاطه يافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبير آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداري
که آفرينش در چنگ او اسير آمد
به کوه روزي اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسير آمد
ملک نژادا اي کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطير آمد
به خاکپاي تو تا شوکت ترا ديدم
جهان هستي در چشم من حقير آمد
مگر که شخص تو تمثال خود ز عقل کشيد
که ذات پاک تو چون عقل بي نظير آمد
به درگه تو سماوات سبع را ديدم
همي به شکل کم از عرض يک شعير آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجيدمش قصير آمد
تو خود به دانش صد عالم کبيرستي
به نسبت ارچه تنت عالم صغير آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنيست
هر آن گدا که به وجود تو مستجير آمد
صفات خلق تو هرگه نگاشت خامه من
صداي شهپر جبريلش از صرير آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هرآنچه پخت به کام امل فطير آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداري
ز مادر و پدرش طعم و بوي سير آمد
ز هم معاني و الفاظ سبق مي جستند
چو ياد مدح توام دوش در ضمير آمد
قليل جود تو دنياست و آنچه هست درو
زهي قليل که داراي صد کثير آمد
چه رزمگاهان زين پيش کز سموم اجل
هواي معرکه سوزان تر از اثير آمد
به گوش گردون گفتي که زيبق افکندند
ز بسکه نعره رويين خم و نفير آمد
گمان نمود مخالف چون تف تيغ تو ديد
که از گلوي جهنم برون زفير آمد
چو ديد رمح ترا بد سگال با خود گفت
اجل کشيده سنان باز خيرخير آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تير آمد
عقاب تير تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفير آمد
بدان رسيد که قهرت جهان خراب کند
وليک رحمت تو خلق را مجير آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدين شه مر ترا نصير آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زينت سرير آمد
از آن به پير و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پير آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهده امير آمد
مهين اتابک اعظم يگانه صدر جهان
که بحر با کف رادش کم از غدير آمد
ستاره صدرا اي آنکه جرم کوه گران
به نزد حلم تو همسنگ يک ستير آمد
مبين به سردي طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال ز مهرير آمد
وگرنه در همه آفاق داني آنکه چو من
نه يک سخنور زاد و نه يک دبير آمد
مرا به مهر تو ايزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزير آمد
فسون چرخ مرا از تو دور کرد آري
هلاک سهراب از حيلت هجير آمد
درين سفر همه قسم من از جهان گويي
بلا و رنج و غم و نقمت و زحير آمد
ولي شکايتم از دست روزگار خطاست
که اين مقدرم از ايزد قدير آيد
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سيم و زر فقير آمد
به جيش نظم مسخر کنم حصار هنر
به زير پا چه غم ار فرش من حصير آمد
وليک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطره يي که بر لجه قعير آمد
هي بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منير آمد
به آفتاب شبيهست شعر قاآني
عجب نباشد اگر در جهان شهير آمد