در ستايش اميرزاده شيردل ارغون ميرزا ابن شجاع السلطنه گويد

به گوش از هاتف غيبم سحرگه اين ندا آمد
که وقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاري سپهسالار داري تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون ميرزا آمد
ظفرمندي که هندي اژدهاي اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتش فشان چون اژدها آمد
عدو بندي که خطي رمح او در پهنه هيجا
دم آهنج اژدري بيجان و ماري جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان اين بس شگفتي زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتي اينکه قيرآگين نيام ظلمت آيينش
به کام تيره بختان چشمه آب فنا آمد
به شکل عين از آنرو آمد از روز ازل تيغش
که عين عون و عين فعل و عين مدعا آمد
کشد در ديده خاک راه آهو از شرف ضيغم
به گيتي عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانرو که از راي جهان آرا
نمايان مظهر آيينه گيتي نما آمد
وگر افراسيابش نيز خوانم بس عجب نبود
که آهن خود و آهن جوشن و آهن قبا آمد
دلش سرچشمه فيض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ريزش و جود و سخا آمد
عبير خلق او را تالي مشک ختن خواندم
خرد چين بر جبين افکند کاين عين خطا آمد
تعالي الله بنام ايزد زهي اي آسمان قدري
که حکم نافذت پهلو زن امر قضا آمد
به تير راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نه گردن دوتا آمد
نهنگي اژدها شکلست شمشير شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمه گرزت از آن بر تن
صليب افکن ز خط قطب و خط استوا آمد
ربايد مغفر از فرق دليران تيغ رخشانت
خهي آهن سلب اعجوبيي کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تيره بخت بد کنش کايدر
سرش بر تن گران از کيد و ديوش رهنما آمد
بسيج رزم را سازد که با وي کينه آغازد
نداند کاو پس از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازي نسب بنشين
که در دشت دغا همپويه با باد صبا آمد
دمي زن با پدرت آن شرزه شير بيشه مردي
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتيا آمد
که هان اي شاه لختي بر به جان افشان تابين
که روز آزمون ما به ميدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشين رکابي زن
يکي بر جوهر ما بين که وقت کارها آمد
نه آخر بچه شير ژيان شير ژيان گردد
نه آخر زاده نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح داراي جهان بربند قاآني
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسير هفت نجم و سير نه گردون
گهي عيش و طرب حاصل گهي رنج و عنا آمد
چنان پاينده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گويند اين دولت مگر بي انتها آمد