بجز لب تو کزو گفت شکرين خيزد
که ديده لعل کزو جوي انگبين خيزد
عجب ز سادگي سرو بوستان دارم
که پيش قامت موزونت از زمين خيزد
قد تو سرو بود طره تو مشک اگر
ز سرو ماه برويد ز مشک چين خيزد
کند به دوزخ اگر جاي چو تو غلماني
بهشتي از سر سوداي حور عين خيزد
ز هر زمين که فتد عکس عارض تو برو
قسم به جان تو يک عمر ياسمين خيزد
همه خداي پرستان سفر کنند به چين
چو ترک کافر من گر بتي ز چين خيزد
هزار بيشه هژبرم چنان نترساند
که آن غزال غزلخوانم از کمين خيزد
ولي به آهوي چشمت قسم که نگريزم
هزار لجه نهنگم گر از کمين خيزد
بدا به حالت ابليس کاو نمي دانست
که گوهري چو تو از کان ماء و طين خيزد
بر آستان تو ترسم فرشته رشک برد
به ناله يي که مرا از دل حزين خيزد
چو شرح گوهر اشکم دهد به جاي حروف
ز نوک خامه همي گوهر ثمين خيزد
به قد همچو کمانم مبين که هر دم ازو
چو تير ناز صد آه دلنشين خيزد
چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه
اثر کند که قران تو بي قرين خيزد
ز رشک ناز کي و نوبهار طلعت تو
طراوت و طرب از طبع فرودين خيزد
مدام از ني کلکم که رشک نيشکرست
به وصف لعل تو گفتار شکرين خيزد
بدان رسيده که بر طبع خويش رشک برم
کزان سفينه چسان گوهري چنين خيزد
سزد که سجده برم پيش طبع قاآني
کزو نهفته همي مدح شاه دين خيزد
علي که گر کندش مدح طفل ابجدخوان
ز آسمان و زمين بانگ آفرين خيزد
شهي که خاتم قدرت کند چو در انگشت
هزار ملک سليمانش از نگين خيزد
اگر بر ادهم گردون کند به خشم نگاه
نشان داغ مه و مهرش از سرين خيزد
به روي زين چو نشيند گمان بري که مگر
هزار بيشه غضنفر ز پشت زين خيزد
شبيه پيکر يکران اوست کوه گران
ز کوه اگر روش صرصر بزين خيزد
شها دو بيني ذات و رسول خداي
نه از دو ديده که از ديده دوبين خيزد
به روز عرض سخا صد هزار گنج گوهر
ز آستين تو اي شاه راستين خيزد
به جاي موج ز رشک کف تو بحر محيط
زمان زمان عرق شرمش از جبين خيزد
به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان
ز بيم خشم تو از چشم هر جنين خيزد
به نزد شورش رزم تو شور و غوغايي
کز آسمان و زمين روز واپسين خيزد
هزار بار به نسبت از آن بود کمتر
که روز معرکه از پشه يي طنين خيزد
براي آنکه ترا روز و شب سلام کنند
ز جن و انس و ملايک صفير سين خيزد
مخالفان ترا هر زمان به جاي نفس
ز سينه ناله برآيد ز دل انين خيزد
ز من که غرق گناهم ثناي حضرت تو
چنان غريب که گوهر ز پارگين خيزد
تو آن شهي که گدايان آستان ترا
هزار دامن گوهر ز آستين خيزد
گداي راه نشينم ولي به همت تو
يسار گنج گهربارم از يمين خيزد
شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق
که شرمسار کند جاي و شرمگين خيزد
چنان به يک نظر لطف بي نيازش کن
که از سر دو جهان از سر يقين خيزد
هزار سال بقا باد دوستان ترا
به شرط آنکه ز هر آنش صد سنين خيزد