در ستايش شاهزاده کيوان سرير اردشير ميرزا دام اقباله فرمايد

صبح آفتاب چون ز فلک سر زد
ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جا گشودم در گفتي
خورشيد از کنار افق سر زد
اي بس که خنده خنده نوشينش
بربسته بسته قند مکرر زد
ننشسته بردريد گريبان را
پهلو ز تن به صبح منور زد
چون داغ ديدگان به ملامت چنگ
در حلقهاي زلف معنبر زد
گفتي به قهر پنجه يکي شاهين
غافل به پر و بال کبوتر زد
بر روي خويش نازده يک لطمه
از روي خشم لطمه ديگر زد
اي بسکه خنده صفحه کافورش
زان لطمه بر لطيمه عنبر زد
نيلي تر از بنفشه ستان آمد
از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتي به عمد شاخه نيلوفر
پيرايه را به فرق صنوبر زد
در خون ديده طره او گفتي
زاغي به خون خويش همي پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش
بس طعنه بر نجوم دو پيکر زد
در لب گرفته زلف سيه گفتي
دزدي به بارخانه گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او
از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ريخت
بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژه اش ز قهر به هر عضوم
چندين هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به کينم ترکش بست
هم عبهرش به جانم آذر زد
نيلي شدش ز بسکه رخ از سيلي
گفتي به نيل ديبه ششتر زد
بگداخت شکرين لب نوشينش
از بس ز ديده آب به شکر زد
افروخت زير زلف رخش گفتي
دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چو نيل شدش نيلي
از بس طپانچه بر سر و پيکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکين را
چون کار روزگار بهم بر زد
بگشود چين ز جعد و گره از زلف
بر روي پاک و قلب مکدر زد
چونان که مار حلقه زند بر گنج
مويش به گرد رويش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده
از بسکه چنگ بر زر و زيور زد
بر زرد چهره سيلي پي در پي
گفتي چو سکه بود که بر زر زد
چندان که باد سرد کشيد از دل
اشکش ز ديده موج فزون تر زد
موج از قفاي موج همي گفتي
بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتي ز خون ديده ستبرق را
صباغ سان به خم معصفر زد
بيهوش گشت عبهر فتانش
ز اشکش به رخ گلاب همي بر زد
گفتي کسوف يافت مگر خورشيد
از بس طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه کني چندين
کافغانت بر به جان من آذر زد
گفتا ز دوري تو همي مويم
کاتش به موي موي من اندر زد
ايدون مر آن غلامک ديرينت
زين باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش که صاعقه آهت
آتش به کشت جان من اندر زد
يک سال پيش رفت که هجرانم
آتش به جان مام و برادر زد
در ري ازين فزون بنيارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
اين گفت و سفت لعل به مرواريد
وز خشم سنگريزه به ساغر زد
گفت از پي علاج کنون بايد
دست رجا به دامن داور زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ
در دامن خديو مظفر زد
شهزاده اردشير که جودش طعن
بر فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهي که خادم قصر او
بيغاره از جلال به قيصر زد
رايش بها به مهر منور داد
قهرش قفا به چرخ مدور زد
خود او به رزم يک تنه چون خورشيد
با صد هزار بيشه غضنفر زد
کس ديده غير او که به يک حمله
بر صد هزار باديه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشيد
خورشيدوش به يک فلک اختر زد
از خون زمين رزم بدخشان شد
در کين چو او نهيب بر اشقر زد
بر عرق حلق خصم سنان او
پنداشتي ز پيکان نشتر زد
زد بر گروه دشمن دين تنها
چون مرتضي که بر صف کافر زد
ديگر نشان کسي بنداد از او
کوپال هر کرا که به مغفر زد
در رزم تيغ کينه چو بهمن آخت
در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به بزم عيش چو خسرو خورد
صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشيدوار تخت چو بر بپراست
خورشيدوار باده احمر زد
بر بام آسمان برين قدرش
اي بس که پنج نوبه چو سنجر زد
جز تير او عقاب شنيدستي
کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تيغ او نهنگ شنيدستي
کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رايت دولت را
بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلين جاه و مقدم حشمت را
بر اوج ماه و فرق دو پيکر زد
با برق گويي ابر قرين آمد
چون دست او به قبضه خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن
او تيغ کينه از پي کيفر زد
نشکفت اگر به طاعت ماچربد
ضربي که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلين آمد
آن ضربتي که حيدر صفدر زد
شير خدا علي که حسام او
آتش به جان فرقه کافر زد
او بود ماشطه صور خلقت
دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نيست دست صور پيرا
گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آري
دست خدا به دفتر زيور زد
جز او پي شکستن بتها در
کي پاي کس به دوش پيمبر زد
از راست جز به عون و لاي او
نتوان قدم به عرصه محشر زد
کوته کنم سخن که سزاي او
نتوان دم از ستايش درخور زد