در مدح شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا گويد

باد نوروزي شميم عطر جان مي آورد
در چمن از مشک چين صد کاروان مي آورد
رستم عيد از براي چشم کاووس بهار
نوشدارو از دل ديو خزان مي آورد
يا منوچهر صبا زي آفريدون ربيع
فتح نامه سلم دي از خاوران مي آورد
بهر دفع بيور اسب دي گلستان کاوه را
از گل سوري درفش کاويان مي آورد
رستم ارديبهشتي مژده نزد طوس عيد
از هلاک اشکبوس مهرگان مي آورد
بهر ناورد فرامرز خريف اينک سپهر
از کمان بهمني تير و کمان مي آورد
يا پيام کشتن داراي دي را باد صبح
در بر اسکندر صاحبقران مي آورد
يا شماساس خزان را قارن ارديبهشت
دستگير از نيزه آتش فشان مي آورد
يا نويد قتل کرم هفتواد دي نستيم
در چمن چون اردشير بابکان مي آورد
يا گروي فصل دي را بر فراز تل خاک
گيو فروردين به خواري موکشان مي آورد
نفس ناميرا نگر کاينک به استمداد باد
نقشها از پرده در سلک عيان مي آورد
خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک
همچو رويين تن ز راه هفتخوان مي آورد
خنده گل راست باعث گريه ابر اي شگفت
کاشک چشم او خواص زعفران مي آورد
نفس نامي خود نسودي نيست بل اهتو خوشيست
صنعها بين تا ز هر حرفت چسان مي آورد
گاه بر مانند نساجان پرند از نسترن
در سمن ديبا و در گل پرنيان مي آورد
گاه بر هنجار صرافان زر و دينار چند
از گل خيري به بازار جهان مي آورد
از سنان لاله کاه از بيد برگ برگ بيد
صنعت پولادسازي در ميان مي آورد
مطلعي از مطلع طبعم برآمد کز فروغ
مهر را در چادر کحلي نهان مي آورد
ساقي ما تا شراب ارغوان مي آورد
بزم را آزرم گلگشت جنان مي آورد
جام کيخسرو پر از خون سياووشان کند
در دل الماس ياقوت روان مي آورد
قصد اسکندر همين ظلمات بدني آب خضر
طبع رمزي زين سخن را در بيان مي آورد
خود نمي دانست اسکندر مگر کاندر شراب
هست تأثيري که عمر جاودان مي آورد
از دل صاف صراحي در تن تابنده جام
دست ساقي مايه روح روان مي آورد
دست افشان پاي کوبان هرو شاقي ساده روي
رو به سوي درگه پير مغان مي آورد
خلق را جشني دگرگونست گويا نوبهار
از شميم عطر گلشان شادمان مي آورد
با نسيم صبحگاهي مژدگاني نزد خلق
از نزول موکب شاه جهان مي آورد
قهرمان ملک جمشيدي بهادر شه حسن
آنکه کيوان را به درگه پاسبان مي آورد
آن شهنشاهي که هر شام و سحر از روي شوق
سجده بر خاک رهش هفت آسمان مي آورد
آنکه يک رشح کف او آشکارا صد هزار
گنج بادآورد و گنج شايگان مي آورد
هر کرا الطاف او تاج شرف بر سر نهاد
روزگارش کامگار و کامران مي آورد
هر چه جز نقش وجود اوست نقاش قضا
بر سبيل آزمون و امتحان مي آورد
هيچ داني با عدو تيغ جهان سوزش چه کرد
آنچه بر سر کشت رابرق يمان مي آورد
تا به ديوان جهان نامش رقم کرد آسمان
نام دستان راکه اندر داستان مي آورد
رفعت کاخ جلالش در سه ايوان دماغ
کاردانان يقين را در گمان مي آورد
نصرت و فيروزي و فتح و ظفر را روزگار
با رکاب شرکت او همعنان مي آورد
حسرت دست گهربارش مزاج ابر را
با خواص ذاتي طبع دخان مي آورد
فره ديهم داراييش هر دم صد شکست
بر شکوه افسر شاه اردوان مي آورد
خصم با وي چون ستيزد خر سواري از کجا
تاب ناورد سوار سيستان مي آورد
مور کز سستي نيارد پر کاهي برکشيد
کي گزندي بر تن شير ژيان مي آورد
يا طنين پشه لاغر که هيچش زور نيست
کي خلل بر خاطر پيل دمان مي آورد
ني گرفتم از در طوسست آسيب از کجا
بر تن و بازوي سام پهلوان مي آورد
کهترين کرياس دار بارگاه حشمتش
از جلالت پا به فرق فرقدان مي آورد
گردش گردون به گردش کي رسد هر گه که او
در جهان رخش عزيمت را جهان مي آورد
لرزه اندر پيکر هفت آسمان افتد ز بيم
چون به هيجا دست بر گرز گران مي آورد
دفتر شاهان پيشين را بشويد اندر آب
هر کجا کافاق نامش بر زبان مي آورد
اي شهنشاهي که از تأثير دولت روزگار
صعوه را از چنگل باز آشيان مي آورد
گر ز فرمانت فلک گردن کشد بر گردنش
دست دوران پالهنگ از کهکشان مي آورد
روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب
با کفت طفل عطا را توأمان مي آورد
نيست جز تأثير تابان نجم بختت هر چه را
لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان مي آورد
معجز تأثير انفاس تو در تسخير ملک
از دم عيسي روح الله نشان مي آورد
موسي شخص تو فرعون حوادث را ستوه
از ظهور معجز کلک و بنان مي آورد
مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار
هر چه گويي اينچنين او آنچنان مي آورد
آسمان جز مهر و کينت ننگرد سرمايه يي
آشکارا هر چه از سود و زيان مي آورد
چون فلک صاحبقراني چون ترا نارد پديد
زان سبب آسوده ات از هر قران مي آورد
شاد زي شاها که دايم بر وجودت عقل پير
مژده ها از جانب بخت جوان مي آورد
سوي قاآني ز روي مرحمت چشمي فکن
کز در معني نثارت هر زمان مي آورد
گر چه نظمش نيست نظمي کش توانستي شنيد
زانکه طبعش آسمان و ريسمان مي آورد
ليک چون هموار در مدح تو مي راند سخن
روزگارش هر دو عالم رايگان مي آورد
روح پاک افضل الدينش به دست نيک باد
تهنيت هر دم ز خاک شيروان مي آورد
روز و ماه و ساليان درد و غم و رنجت مباد
تا که دوران روز و ماه و ساليان مي آورد