در ستايش نواب شاهزاده رضوان جايگاه فريدون ميرزا حکمران فارس طاب الله ثراه فرمايد

ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد
مشکوي من ز طره خود مشک فام کرد
با هم دميد ماه من و مهر آسمان
روشن جهان ازاين دو ندانم کدام کرد
رضوان ندانما که به غلمان چه خشم کرد
کاو تنگدل ز خلد به گيتي خرام کرد
غلمان مگو فريشته به ذکر مهين خداي
زي من به مدح خسرو دنيا پيام کرد
داراي ملک فارس فريدون راستين
کاو را خداي بار خداي انام کرد
باري نگارم آمد و بنشست و هر نفس
مستانه بر رسوم تواضع قيام کرد
وهم آمدم به پيش که ديوانه شد مگر
از بس نمود لابه و از بس سلام کرد
دزديده کرد خنده و از ديده اشک ريخت
دل زو رميده بود بدين حيله رام کرد
زخمي که تير غمزه او زد به جان من
آن زخم را به زخم دگر التيام کرد
آن عنبرين دو زلف که رقاص روي اوست
گاهي به شکل دال و گهي شکل لام کرد
تا بوي زلف او همي از باد بشنوم
پا تا سرم شعور محبت مشام کرد
عارض نمود و مجلس من پر فروغ ساخت
گيسو گشود و محفل من پر ظلام کرد
آن را ز صبح روشن نايب مناب ساخت
وي را ز شام تاري قايم مقام کرد
بر من نمود يک دم وصلش هزار سال
از بس ز روي و موي عيان صبح و شام کرد
برجست و پيش خم شد و بر سر کشيد مي
از کف قرابه از گلوي خويش جام کرد
زان پس دويد و رخشم از آخر برون کشيد
زين برنهاد و تنگ کشيد و لجام کرد
باد رونده را به شکم برکشيد تنگ
برق جهنده را به سر اندر زمام کرد
بر پشت باد همچو سليمان نهاد تخت
وآنگه به تخت همچو سليمان مقام کرد
تا بسته بود چون کره خاک بدگران
چون باز شد چو گنبد گردون خرام کرد
که بود تا فسار بسر داشت رخش من
بادي رونده شد چو مر او را لگام کرد
که هيچ باد گردد الحق نگار من
معجز نمود و آيت قدرت تمام کرد
گفتا ز جاي خيز و برون آي و برنشين
کامروز بخت کار جهان با قوام کرد
گفتم چه موجبست که بايد به جان و دل
زحمت شمرد رحمت و راحت حرام کرد
گفتا ندانيا که شهنشاه نيک بخت
شه را روانه از ري رخت نظام کرد
وايدون پي پذيره جهاندار ملک جم
پا در رکاب رخش ثريا ستام کرد
تا پشت گاو و ماهي کوبيده گشت دشت
از بس که خاص و عام برو ازدحام کرد
از بانگ چنگ جان خلايق به وجد خاست
از بوي عود مغز ملايک ز کام کرد
رخت نظام کرد به بر حکمران فارس
کار جهان و خلق جهان با نظام کرد
گيهان به ذکر تهنيتش افتتاح جست
هم بر دعاي دولت او اختتام کرد
شاها تويي که هر که ترا نيکنام خواست
او را خداي در دو جهان نيکنام کرد
تخت ترا زمانه صفت لايزال گفت
بخت ترا ستاره لقب لاينام کرد
آبي که خورده بود امل بي رضاي تو
خوي شد ز خجلت تو و قصد مسام کرد
يا رب که در زمانه ملک شادکام باد
کز فصل در زمانه مرا شادکام کرد