در ستايش امير کامکار محمد حسن خان سردار فرمايد

فلک خورشيد و جنت حور و بستان ياسمن دارد
عيان اين هر سه را در يک گريبان ماه من دارد
يکي شاهست در لشکر چو در صف بتان آيد
يکي ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد
قدش از قامت طوبي سبق بر دشت در خوبي
چه جاي قامت چوبي که شمشاد چمن دارد
کجا بالعل او همبر کجا با روي او همسر
عقيقي کز يمن خيزد شقيقي کز دمن دارد
سمن بر کاج و گل بر سرو و مه بر نارون بندد
شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن دارد
به هر جا بوي زلفش تا بپويي ضيمران رويد
به هر جا عکس رويش تا بجويي نسترن دارد
عقيقستش لب رنگين عبيرستش خط مشکين
عقيق او شکر ريزد عبير او شکن دارد
قدش چو نارون موزون لبش چون ناردان گلگون
دلم زان ناردان سازد تنم زين نارون دارد
تنم زان ناتوان آمد که عشق آن ميان جويد
دلم زان بي نشان آمد که ذوق آن دهن دارد
بجز آن ماه مشکين مو که بپريشد به رخ گيسو
نديدم کس که يزدان را اسير اهرمن دارد
ضميرم زلف او خواهد که وصف ضيمران گويد
روانم روي او جويد که شوق ياسمن دارد
شکر را زان همي نوشم که طعم آن دهان بخشد
سمن را زان همي بويم که رنگ آن بدن دارد
به بوي زلف مشکينش دلم راه خطا گيرد
به ياد لعل رنگينش سرم شور يمن دارد
لبش جويم از آن جانم خيال ناردان بندد
قدش خواهم از آن طبعم هواي نارون دارد
ز ابجد عاشق جيمم به دنيا طالب سيمم
که رنگ اين و شکل آن نشان زان موي و تن دارد
لعاب پر پهن يارب چرا از چشم من خيزد
گر آن خال سيه نسبت به تخم پر پهن دارد
شب ار با وي بنوشم مي صبوحي هست از اين معني
که روشن صبح صادق را ز چاک پيرهن دارد
فري زان زلف قيرآگين که بندد پرده بر پروين
تو پنداري شب مشکين ببر عقد پرن دارد
کسي از خويشتن غايب نگردد وين عجب کان مه
به هر جا حاضرم آيد غايبم از خويشتن دارد
سر انگشتان من هر گه که با زلفش کند بازي
همه بند و گره گيرد همه چين و شکن دارد
شود مرغ دلم تا ز آتش رخسار او بريان
دو مژگان بابزن سازد دو گيسو بادزن دارد
گهي نار غمم روشن بدين در باد زن خواهد
گهي مرغ دلم بريان بر آن در بابزن دارد
هر آنکو روي او بيند کجا فکر بهشت افتد
هر آنکو زلف او بويد کجا ذکر ختن دارد
الا اي آنکه دل بستي به زلف عنبر آگينش
ندانستي که آن هندو هزاران مکر و فن دارد
خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا داني
که دور چرخ طوطي را گرفتار زغن دارد
دلم را باز ده اي ترک و ناز و عشوه يکسو نه
که عزم همرهي در موکب فخر زمن دارد
حسن خان مير دريا دل جواد و باذل و بادل
که او را خسرو عادل امين و مؤتمن دارد
به گرد وقعه تيرش در صف بدخواه پنداري
شهابي در شب تاريک قصد اهرمن دارد
در ايمن چون سنان گيرد حوادث را عنان گيرد
در ايسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد
نظام ملک و امن عهد و آرام جهان جويد
توان شير و برز پيل و گرز پيلتن دارد
اميرا مي نيارم گفت مدحت خاصه اين ساعت
که هجران توام با رنج و انده مقترن دارد
تو تا عزم سفر کردي روانم چون سقر داري
کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
ثناي ناقبول من به تو حالي بدان ماند
که زالي بيع يوسف را به کف مشتي رسن دارد
مرا بيت الشرف بد خطه شيراز و حرمانت
به جان بيت الشرف را بدتر از بيت الحزن دارد
به چشم خويش مي بينم که گردون از فراق تو
ز اشک لاله گون دامان من رشک دمن دارد
ز هجر خويش چون داني که قاآني شود فاني
به همراهش ببر تا نيم جاني در بدن دارد
چه باک ار با تواش گردون اسير و مبتلا سازد
چه بيم ار با تواش گيهان غريب و ممتحن دارد
اسيري کاو ترا بيند کجا فکر خلاص افتد
غريبي کاو ترا يابد کجا ياد وطن دارد
قوافي گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل
که طبع من خواص قند در شيرين سخن دارد