در ستايش شاهنشاه اسلام پناه ناصرالدين شاه غازي خلدالله ملکه گويد

دوش انجم شد عيان بر اين سپهر گرد گرد
همچو پيکان هاي سيمين از درون تيره گرد
راست گفتي صد هزاران مهره از عاج سپيد
چيده نراد قضا بر آبنوسين تخته نرد
يانه گفتي صد هزاران عنکبوت از سيم ناب
تار پرتو مي تنند از اوج سقفي لاجورد
در کنار من نگاري رشک يک فردوس حور
چون غزالي با هژبري بر سر يک آبخورد
شوخ من شيرين دلي من ترش روي تلخکام
زين سپهر شور چشم تند خشم تيز گرد
زاسمان سبزگون بختم سيه چشمم سپيد
تن خشين و لب کبود و اشک سرخ و رنگ زرد
يار در يک حجره با من هر دو تنها روز و شب
هر دو هم را دستگير و هر دو هم را پايمرد
او همه اصرار کاين موسم نشايد روزه داشت
من همه انکار کاخر مي نشايد روزه خورد
هر دو گرم گفتگو کامد بشيري کاي حکيم
جاي کن بر عرش عشرت فرش عسرت درنورد
تا کيت از درد آه سرد خيزد از درون
چند نوشي درد درد و چند پوشي برد برد
درد چشمت چند دارد زاستان شاه دور
خاکپاي شه بکش در چشم تابرهي ز ورد
با رخي رخشنده شه برگشت از نخجيرگاه
داغ درد از سينه زايل کن که آمد باغ درد
شاه غازي ناصرالدين آنکه آب تيغ او
از عذار مملکت شويد غبار رنج و گرد
چون دوصد هندوستان پيلست گاه گيرودار
چون هزاران نيستان شيرست روز داروبرد
گر چه نبود هيچ ممکن راز زوجيت گريز
ليکن اندر بي نظيري شاه ما زوجيست فرد
مهر گردون گر نه گرد کفش فراشان اوست
مهر گردون را چرا در پهلوي خوانند گرد
خواست روزي آسمان بوسد رکاب رخش شاه
بانگ زد بر وي قضا کاي بي ادب از راه کرد
بحر عمان گر نديدستي فراز کوه قاف
شاه گوهربخش را بنگر به رخش ره نورد
خسروا اي کز درون بيشه امکان برون
چون تو نامد از پس شيرخدا يک شيرمرد
اي به دست مکرمت افتادگان را دستگير
وي ز فرط مرحمت بيچارگان را پايمرد
پيلي و خرطوم تو رمحست در روز مصاف
شيري و چنگال تو تيغست هنگام نبرد
رخش تو زينگونه کز تک در نورد و کوه را
هيچ ديباباف ديبا را چنان ندهد نورد
ابري اندر فيض و رحمت ببري اندر بطش و طيش
بحري اندر بر و احسان دهري اندر قهر و ارد
سرد و گرم دهر را ناديده کس چون خصم تو
کز تبش پيوسته تن گرم است و دل از آه سرد
تاج تو تاجيست کز فرش جهان آسوده است
نه چو ديگر تاج شاهان از جواهر سرخ و زرد
شخص را شايد قبا تنها نه بهر زيب و زين
مرد را بايد کله تنها نه بهر حشر و برد
کار و کردت چون همه احسان بود در روزگار
کردگار از تست راضي از چه از اين کار و کرد
بس که اشک دشمنت از چشم ريزد برکنار
بر کنار آب دارد جاي دايم همچو جرد
روز کين کابر بلا گرد افق بندد تتق
رخش غرد همچو رعد و تيغ تابد همچو گرد
چون تو از گرد وغا چون خور برون آيي ز ابر
خصم نامرد دغا چون خر فروماند به خرد
خسروا زاندم که ماندم از رکاب شاه دور
در شمر نايد ستمهايي که با من چرخ کرد
با دل افسرده نتوانم ثناي شاه گفت
کي ثمر بخشد درختي کش نجوشد شاخ و نرد
چون دل خصمت قوافي تنگ و رخش فکر من
بهر مدحت عرصه يي خواهد فراخا همچو گرد
تا که در تحقيق اشيا هر که تعريفي کند
بايد آن تعريف را شايسته باشد عکس و طرد
باد دايم اشک چشم و چهره بدخواه تو
آن ز سرخي همچو بسد اين به زردي همچو هرد