هر زمانم که به آن ترک سر و کار افتد
صلح خيزد ز ميان کار به پيکار افتد
من به عمد از پي صلح همي جويم جنگ
کز پي صلحم با بوسه سر و کار افتد
نفسم بر دو يک افتد ز سبکروحي شوق
عدد بوسه من چون به سه و چار افتد
بر ميانش چو کمر آورم از شوق دو دست
نقطه را ماند کاندر خط پرگار افتد
اي خوش آن وقت که خيزد بت من از پي رقص
از طرب رعشه بر آن گنبد دوار افتد
ساعد و ساق چو بالا زند آن ترک پسر
دختر طبع مرا کيک به شلوار افتد
خوشتر آن وقت که از غايب مستيش سخن
همچو سرمازده در کام به تکرار افتد
گاه بنشيند و از جاي به يک پا خيزد
گاه برخيزد و از پاي به يک بار افتد
آفتاب خردش روي نمايد به غروب
بس که چون سايه همي بر در و ديوار افتد
مژه اش از طرف چشم فتد بر رخسار
راست مانند عصا کز کف بيمار افتد
مست در بستر من خسبد و رندان دانند
حالت مست که در بستر هشيار افتد
تا به صبح آنقدرش بوسه زنم بر رخسار
که چو منش آبله از بوسه به رخسار افتد
صبح اگر حالت شب عرضه نمايد بر شاه
کارم از بيم به سوگند و به انکار افتد
ور به خاک قدم شاهم سوگند دهد
ناگزيرم که مرا کار به اقرار افتد
هم به خاک قدم شه که قسم مي نخورم
گر نه اول به کفم خاتم زنهار افتد
شاه زنهار اگرم بدهد اقرار کنم
ورنه حاشا زنم و مسأله دشوار افتد
ني خطا گفتم شاه از همه حال آگاهست
مي نخواهد که همي پرده ز اسرار افتد
هم خدا داند و هم شاه که هر شب در شهر
زين نمط رندي و قلاشي بسيار افتد
چون بر ابناي جهان بار خدا ستارست
لاجرم سايه او بايد ستار افتد
مي خوارن را شه اگر خواهد بر دار زند
گذر عارف و عامي همه بر دار افتد
ور به دژخيم کند حکم کشان گوش به رند
همه گوشست که در کوچه و بازار افتد
اين همه طيبت محضست که در دولت شاه
گر همه کافر حربيست نکو کار افتد
شعرا را بود اين قاعده از عهد قديم
که حديث از مي و معشوق در اشعار افتد
چون خور اين نظم دلاويز جهانگير شود
گر به خاک در شه درخور ايثار افتد
شاه آزاد جوانبخت محمد شه راد
که جهان با سخن خلقش فرخار افتد
آنکه گر نام عطايش ببري بر لب بحر
ريزه سنگ به قعرش در شهوار افتد
خنجر بران در پنجه او روز عزا
همچو برقيست که در قلزم زخار افتد
رزمگاهي که درو يک ره شمشير زند
تا به جاويد ز خون خاکش در آغار افتد
دور بين حزمش بر موم چو تأييد دهد
موم چون بيضه پولادين ستوار افتد
خار ناچيز چو گلبن همه گل آرد برگ
نظر مهرش اگر روزي بر خار افتد
پرچم رايتش اينسان که بود شقه گشاي
زود باشد که درش سايه به بلغار افتد
تا بر اقطار زمين دور فلک سلطانست
اين چنين کمتر سلطان جهاندار افتد
تا ز اسلام و ز کفرست نشان خنجر شاه
از پي قوت دين قاطع گفتار افتد