بهادر شه اي شهرياران غلامت
قضا و قدر هر دو در اهتمامت
به خاصان درافتاده غوغاي عامي
ز ادراک خاص و ز انعام عامت
جهان آفرين ز افرينش ندارد
مرادي دگر جز حصول مرامت
برون بود نه چرخ از جمع امکان
اگر بود همپايه با احتشامت
به دوزخ گريزند ارباب تقوي
کشند ار به فردوس شکل حسامت
به پيش رواق تو گردون خضرا
گياهيست روينده از طرف بامت
نيم قايل شرک ليکن درآيد
پس از نام يزدان بهر خطبه نامت
به ايوان طرف رابه ميدان شغب را
قيام از قعودت قعود از قيامت
ز رفعت کند منع تدوير گردون
سنان رماح و قباب خيامت
به عالم دروني و از عالم افزون
چو مضمون وافر زمو جز کلامت
چو در حضرت قدس صف ملايک
صفوف سلاطين به صف سلامت
اگر هفت دريا شود جمله گوهر
به هنگام بخشش نيابد تمامت
وگر دست رادت عطا وام دادي
زمين و زمان بود در زير وامت
کجا گشت عزمت مصمم به کاري
که حالي نگرديد گردون به کامت
کجا آهوي رأفتت کرد جولان
که حالي نشد شير درنده رامت
زحل لحظه يي دور گردون کند طي
دهد سيرش از ابرش تيز کامت
تعالي الله اي برق تک خنگ دارا
که نقش است نصرت به زرين ستامت
تو آن باد سيري که هنگام جولان
بود در کف باد صرصر زمامت
بدانسان که روي زمين مي نوردي
اگر سوي گردون شود يک خرامت
به يک لحظه پويي ز نه چرخ برتر
اگر دست دارا نگيرد لجامت
به هر قطره کالاي صد گنج بخشد
به گاه کرم دست همچون غمامت
هنوز آسمان پنبه در گوش دارد
ز افغان افغان به غوغاي جامت
هنوز از وغازان زمين لاله رويد
ز خونريزي خنجر لعل فامت
هنوز است صحرا و هامون مغربل
ز آسيب پولاد پيکان سهامت
اگر پاي عفوت نبد در ميانه
برانگيخت دود از جهان انتقامت
بود بر يمين مايه مرگ تيغت
بود بر يسار آيت عيش جامت
خرد فتنه اندر زواياي عالم
برآيد چو نيلي پرند از نيامت
الا تا مدام آورد شادماني
بود شادماني مدام از مدامت
نه جز در رواق رياست نشستت
نه جز بر سرير کياست مقامت